Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

 نویسندە: مینو همیلی

در میان انبوه نام مبارزانِ راه آزادی که در اعدام‌های دهۀ شصت به چشم می‌خورند نام‌هایی هستند که اگر چه مرگ‌شان چون آرمیدگان خاوران در گمنامی نبود، اما همچون داستان مرگ‌شان، نام آنها در هیچ یادبود و مقاله و یادداشتی مشاهده نمی شود. نام و شهرت‌شان برای غریبه‌ها اهمیتی نداشت و خانواده‌ها و آشنایان نیز تا ابد، با رعب و تهدید وادار به سکوت در مورد مرگ‌شان بودند. الگوهایی بی‌بدیل که در گذر زمان و رخوت و نابودیِ امید، از آنها چیزی نمی‌دانیم و مسئولیت نوشتن از لحظات بودن و مرگشان بر عهدۀ نزدیکان و هم‌سلولی‌های سابق آن رفقاست. نسترن کسوت‌آرا از همان نام‌هایی‌ست که در زندان از او شنیده بودم و دورادور می‌‌شناختمش. دختر چهارم از یک خانوادۀ مهربان و زحمتکش که از درستیِ زندگی، از والدین همه چیز را آموخت و با مطالعه و درک مادی از شرایط اجتماعی، آگاهی‌اش به ضرورتِ تغییر زندگی و مبارزه را در سنی کم به کمال کودکانه‌اش رساند. دختری شوخ‌طبع، دلسوز و فداکار که در عمر کوتاه زندگی‌اش می‌درخشید و بودنش بی‌همتا بود. این یادداشت بهانه‌ای‌ست برای ادای احترام به رفیق نسترن کسوت‌آرا که در سال ۱۳۶۲ در پاره‌ای از ابهام و سکوت اعدام شد و نام عزیزش در لیست جانباختگان راه آزادی، سخت خالی می‌نمود. لازم به ذکر است که اسامی بسیاری از شاهدان به دلیل حفظ امنیت ذکر نشده است.

زندەیاد سترن کسوت آرا

در بیست‌وسه خرداد سال ۱۳۴۴ رفیق نسترن کسوت‌آرا در سنندج و در شرایطی به دنیا آمد که پدر برای تأمین معاش خانواده با شرافت، نان داغ به سفره‌های مردم می‌رساند. با محرومیت شدیدی که مردم رنجدیدۀ کردستان درگیر آن بودند، غم نان مجالی برای امید و مطالعه باقی نمی‌گذاشت. انقلابی که وعدۀ دنیایی بهتر می‌داد، به دست ضدِانقلاب ارتجاعی افتاده بود که با تجربه از انقلاب به خوبی می‌دانست که فقر چگونه منجر به زایش انقلابی دیگر می‌شد. حکومت اسلامی از بیم خروشی دیگر به ذات سیاه خود می‌دانست که چگونه هر اندیشه‌ای که بویی از انقلاب می‌داد را باید اخته ‌کرد. می‌دانست که مبارزان دیروز دشمنان امروز هستند و همچون اسلافِ خود چاره را در اختناق و پاکسازی و بسطِ نومیدی می‌دید. با سرکوب هرچه تمام‌تر احزاب و سازمان‌های چپ و راست، امکان سازماندهی رسمی و آشکار نیز عملاً غیرممکن بود.

«…جامعۀ بورژوایی امروزین که از بطن جامعۀ سرنگون‌ شدۀ فئودالی برون آمده، تضادهای طبقاتی را برنینداخته، بلکه فقط طبقات تازه، شرایط تازۀ ستمگری و اشکال تازۀ مبارزه را جایگزین قدیمی‌ها ساخته است…[۱]»

 آشنایی نسترن کسوت‌آرا با مارکسیسم و آگاهی بر ضرورت مبارزه، به سرعت دختری دبیرستانی را به چریکی آگاه مبدل ساخت که به جرأت اندیشه‌اش را عیان می‌کرد و در ادامۀ مسیرِ مبارزۀ مردم به سازمان چریک‌هایی فدایی خلق پیوست تا آرمانش را تحقق بخشد.  در پی بازداشت‌های گسترده و عقب‌نشینی احزاب به خارج از مرزها نوبت به کادرهای میانی و سمپات ها رسیده بود که رژیم، ردِّ پایشان را در مدارس و دانشگاه‌ها دنبال می‌کرد. با حرکت سازمان‌های سیاسی به کردستان و متعاقب آن مقاومت بیست‌وچهار روزه‌ای که در سنندج به اشغال شهر ختم شد، رژیم مترصد آن بود تا با دستگیری‌های جمعی و سیستماتیک، در نهایت دقت و سبوعیت، حتی نام نهالی کوچک نیز در پاکسازی‌ها از قلم نیفتد. پاسدارها در تمام شهر دیده می‌شدند. فضای سیاسی (با محاصرۀ شهر توسط خودروهای سپاه و لباس‌شخصی‌هایی که برای شناساییِ «ضدانقلاب!» به کار گرفته می‌شدند) چنان تنگ شده بود که رژیم توانست بیشتر هواداران و فعالین احزاب سیاسی را در همان روزهای اول شناسایی کند. نخستین گام، شناسایی دانش‌آموزانی بود که به دستور سپاه از ثبت‌نام آنها جلوگیری به عمل آمده بود تا برای سال تحصیلی جدید به دبیرستان تازه‌تأسیسی که نامِ نویسندۀ نادم (جلال آل‌احمد) را به خود داشت منتقل شوند.مدرسه‌ای در انتهای گورستان تایله که تحت انقیاد رژیم رصد می‌شد. استدلال رژیم این بود که: کنترل دانش‌آموزان مورددار، که سابقۀ تظاهرات و آشوب! در مدارس پیشین خود و در خیابان های پرتردد را داشتند در خلوت گورستان راحت‌تر است. و طبیعی بود که نام کسوت‌آرا هم در میان همان پاکسازی و تبعید به گتوهای آموزشی قرار بگیرد.

البته که رژیم می‌دانست تجمعِ تمامی فعالین سیاسی از همۀ احزاب در یک دبیرستان معنایش آن است که هر لحظه احتمال تظاهرات، میتینگ و آکسیون نیز در آنجا وجود دارد و برای جلوگیری از آن پاسدارهایی را در محوطۀ قبرستان و مزدورانی را در داخل مدرسه گماشته بود. با شروع ماه مهر و بازگشایی مدارس به‌راحتی می‌شد نفس مسموم پاسدارهایی را که به کمین مبارزان کوچک نشسته بودند در هوا حس کرد. معاصرانِ کسوت‌آرا از حضور پرشورِ نوجوانی در سلسله‌تظاهراتِ مستمرِ تایله برایم سخن ‌می‌گفتند که تصویری با جزئیات ستودنی از رفیق « نسترن کسوت‌آرا » را به خواننده می‌دهد. مینو میرانی، فعال سیاسی از روزهای آشنایی‌اش با نسترن برایم تعریف می‌کرد:

«محوطۀ منتهی به قبرستان به ما مجال این را می‌داد تا پس از تعطیلی مدرسه به برپایی سخنرانی و تظاهرات بپردازیم. یکی از برنامه‌ها این بود که چند نفر از جمله نسترن، با پنچر ساختن ماشین پاسدارها از گشت‌زنی آنها جلوگیری کنند. او یکی از کسانی بود که تظاهرات دانش آموزان را سازمان می‌داد و بدون ترس از یورش پاسداران، خود نیز همیشه در جلوی صف رودروری آنها می‌ایستاد. یادم می‌آید که تا آخرین لحظه فرار نمی‌کرد و از گریز نفرت داشت. در یکی از همین تظاهرات ها بود که پاسداری نسترن را دنبال کرد. او به سختی توانست با از دست دادن کیفش از چنگ آن پاسدار فرار کند. در خیابان و مدرسه بدون ترس کتاب‌های سفید را در دست می گرفت. همیشه بر سر همین موضوع من با او مشاجره داشتم و به نسترن تذکر می‌دادم» 

– وای این کتاب منتخب آثار لنین با این جلد و عکس، خیلی تو چشم می‌زنه، بذار توی کیف. مخفی‌کاری تو این خفقان جزو اصول کار سیاسیه.

– خوشت میادا. از چی باید بترسم!؟

می‌دیدم که نسبت به همسن‌و‌سال‌های خود آگاهی بیشتری از مبارزه داشت و شور و شوقش در یادگیری و ‌تشکل‌یابی، دیگران را مجذوبش می‌ساخت. من با نسترن گاهی به هسته‌های نشریه و کتاب‌خوانی فداییان اقلیت می‌رفتیم. جلساتی که برایم تازگی داشتند. دبیرستان جلال آل احمد زیاد دوام نیاورد و در همان سال ۶۱ منحل شد. نسترن در مدرسۀ آسیه ثبت‌نام کرد اما قرار‌ها و ملاقات و مکان تظاهرات از تایله تغییر نکرد. گورستان آخرین سنگر شده بود…

هنوز از فرار شجاعانۀ نسترن از تظاهرات تایله چند روز بیشتر نگذشته بود. آن روز نسترن توانسته بود با خلاصی (به قیمت پاره شدن کیف و جا ماندن آن) از دست پاسداری که او را محاصره کرده بود خود را نزد پدر برساند تا آخرین نقاشی‌اش را نشانش دهد. تصویری از پدری که بر مزار فرزند نشسته بود و آینده‌ای نزدیک که گویی نسترن آن را زودتر از دیگران حس می‌کرد به دستان خود او رسم شده بود.

 – این آدم خودتی. اینم مزار منه!

نقاشی در دستان پدر مچاله شد. پدر نمی‌خواست پیشگویی دخترش را باور کند.

– این کارها چیه. این چه حرفیه که می‌زنی؟ تو هنوز خیلی جوانی.

هیچ وقت مشخص نشد که پاسدارها چگونه نسترن و چند رفیق دیگر را در یک روز تحصیلی در دبیرستان جدید شناسایی کردند. آیا کارت شناسایی و نشریه سازمانیِ درون کیف باعث لو رفتن او شد و یا به اعتراف یک تواب و نارفیق نامش به لیست مظنونین اضافه گشت! شاید زمان به این پرسش نیز پاسخ دهد. تنها توضیح پاسدارها به مدیر مدرسه برای بردن نسترن و دیگر دانش‌آموزان این بود: «ازشون چند تا سؤال داریم و بعد اونا رو برمی‌گردونیم». روشی مرسوم برای شکنجه و اعتراف از مسافرانِ بی‌بازگشت تا از خانواده‌ها و آشنایان، فرصت پرونده‌سازی بخرند. چند روزی به نگرانی و بی‌خبری گذشت تا خانوادۀ نسترن کسوت‌آرا از بازداشتگاه او مطلع شدند. مکان حبس، بازداشتگاه ساواک بود که با تغییر نام به سازمان اطلاعات سپاه پاسداران رویۀ پیشین را با شکنجه‌گرانِ جدید دنبال می‌کرد. دو ماه از حبس نسترن می‌گذشت و هنوز به خانواده مجالی برای ملاقات داده نشده بود. از فشاری که در آن دو ماه بر رفیق کسوت‌آرا برای اعتراف‌گیری گذشت سندی در دست نیست. اما آنچه مسلم است تبحر بازجوهای رژیم در به‌کارگیری بدوی‌ترین شکنجه‌ها برای لب‌ گشودن در سکوت محض خبری بود. یکی از زندانی‌ها وضعیت نسترن را اینچنین گزارش می‌کرد: « دو مأمور یونیفورم‌پوش نسترن را نیمه‌بی‌هوش و خونین، کشان کشان به داخل انفرادی آوردند. در صورتش آثار کبودی و شکنجه بود و زخم، خونریزی بینی شدیدی داشت. چشمان متورمش هیچ جا را نمی‌دید، صورتش را تمیز کردم و آب در دهانش چکاندم. کمی که به هوش آمد با همان بی‌رمقی زیر لب زمزمه می‌کرد که مجبور شده است، زیر شکنجه اعتراف کند که در خرپشتۀ منزلشان نارنجک و کوکتل‌مولوتف مخفی کرده و همین اقرار را به ضرر خود می‌دانست. برخلاف توابینی چون لاله و بدیعه که در زندان اطلاعات دوشادوش زندانبانسعی در پشیمانی و نومید ساختن دیگر زندانی‌ها داشتند رفقایی از جنس نسترن علیرغم تمام شکنجه‌ها و صدمات روحی به هم‌سلولی‌ها امیدِ فردایی بهتر را می‌دادند.»

در همین دوران بود که نسترن، بدون اطلاع قبلی، تحتِ محاصرۀ چند پاسدار به خانۀ پدری فرستاده شد تا هر آنچه که به آن اعتراف کرده بود را کشف کنند. منزل پدری در غیاب خانواده شخم زده شد تا در نهایت با پیدا کردن چند جلد کتاب ممنوعه از زیر جاسازی مبل، مُهر ارتباط و همکاری با ضدانقلاب بر پروندۀ نسترن کسوت آرا فرود آید. کتاب ها توسط فرشاد الف که قبل از نسترن دستگیر شد، به او رسیده بود. جز خواهرزادۀ خردسال نسترن شاهدی در منزل نبود تا مشخص شود که جز کتاب‌های ممنوعه‌، چیز دیگری پیدا شد و آیا ادوات جنگی‌ای که نسترن در زیر شکنجه‌ها وادار به اعتراف و لو دادن آنها شده بود کشف شد و ده‌ها گمان و تردید دیگر، که آن روز چه اتفاقی افتاد تا قاضی شرع قانع شود که زندانی معاند و کافر است.

نسترن پس از دو ماه بازداشت در اطلاعات سپاه، در انتظار صدور حکم به زندانی در شهرستان دیواندره – کردستان منتقل شد. شاهدانی که در این دوران هم‌بند او بودند از شکنجه‌های جسمی و روانی‌ای خبر می‌دادند که بر پیکر ظریف نسترن می‌نشست.  «نسترن درد دندان داشت. برای خاموشیِ او بدون بی‌حسی موضعی شروع به کشیدن دندانش کردند تا نسترن از شدت درد بیهوش شد.»

مدت زیادی نگذشت تا او را به زندان پادگان منتقل کنند. رفیق نسترن کسوت آرا در ملاقات‌هایش، شرایط انتقال خود را اینگونه برای مادر شرح می‌دهد: «شبی که مرا با چشم بند به زندان اینجا آوردند، تعمداً به من در مورد پله‌ها چیزی نمی‌گفتند و چند باری زمین خوردم… بعد هم با یه پتوی خونی مرا به حمام فرستادند تا خون را بشورم!»

 چند ماهی که نسترن در پادگان محصور بود به شدت از سوی صادقی، رییس وقت اطلاعات سپاه زیر فشار روانی قرار گرفت تا نام همراهانرا فاش کند. نسترن خوشحال بود که سکوت او امنیت رفقا را تضمین می‌کرد و امید داشت دیگران نیز مقاومت کنند. در روزهای ملاقاتِ پادگان و بعدها در زندان دادگاه انقلاب دو تواب همیشه در کنار نسترن حضور داشتند تا امکان صحبت کردن از وضعیت و گزارش شرایط زندان میسر نگردد. نسترن کسوت‌آرا هشیارانه نسبت به خطرِ وجود توابین در جلسات ملاقات، یادداشتی را به دست مادر رساند تا یقین به بی‌گناهی‌اش خانواده را به آزادی‌اش امیدوار کند:

«مواظب حرف‌هاتون باشید. فلوریا پ و نرگس ع  تمام صحبت‌هاتونو گزارش می‌کنند. من کاری نکردم. نه مسلح بودم، نه کسی رو کشتم و به‌زودی هم آزاد می‌شوم.»

در زندان دادگاه انقلاب روالِ شکنجه‌ها به نوعی دیگر ادامه داشت. صادقی سعی می‌کرد از طریق فشار بر خانوادۀ کسوت‌آرا و خطر اعدام نسترن،  آنها را وادار کند تا پیشنهاد آزادی‌ نسترن را در ازای لو دادن نام چند رفیق به گوش او برسانند تا شاید، اینگونه میل به آزادی بر مقاومت و سکوت زندانی غلبه کند. واکنش رفیق نسترن به پیشنهاد خانواده، بیانگر روح آزادی‌خواه و سازش‌ناپذیر ‌اوست. مادر اینگونه از عصبانیت دخترش صحبت می کرد:

– من هیچ‌وقت این کار را انجام نمی‌دم. نمی‌خوام ده‌ها خانوادۀ دیگه مثل شما، با چشمان گریان دنبال بچه هاشون سرگردان بشن.

nesteren keeswetara3
زندەیاد سترن کسوت آرا

مقاومت نانوشتۀ رفیق نسترن را تمام همبندی‌های سابق او در زندان‌ به تأیید رسانده‌اند. تراژدی تلخ چریک هجده‌ساله از آن جهت حائز اهمیت است که به‌خاطر بیاوریم تعدادی از کادرهای رده‌بالای احزاب سیاسی و کهنه‌چریک‌های آن دهۀ سیاه، در زیر اعتراف‌گیری‌های قرون‌وسطاییِ بازجوهای رژیم تابِ ایستادگی نداشتند و در زندان‌ها در هیآت جدیدشان یعنی تواب، در خیانت به رفقا گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربودند. از معاصران او می‌توانیم نام‌هایی را در شوهای تلویزیونیِ رژیم به یاد بیاوریم که چگونه تن به رذالت دادند و با  لو دادن رفقای خود و همکاری با زندانبانان، حکم اعدام آنها  به حبس تخفیف پیدا کرد.

 نسترن با وجود داشتن سن کم بر سر جان رفقا به بهای جان عزیزِ خود چانه نمی‌زد. تنها نگرانی چریک کوچک اخباری بود که در مورد تجاوز‌های قبل از اعدام‌ در زندان پیچیده بود. گلباخ سلیمی، زندانی وقت، رفیق نسترن را اینگونه به خاطر می‌آورَد: «دختری خوشرو و خندان با طبعی گرم که در پشت خنده‌هایش دلهره‌ای پنهان بود. می‌دانستم به چه چیز فکر می‌کرد. اعتمادی که میان ما مریوانی‌ها و نسترن به‌وجود آمد باعث شد تا در اتاق ما از ترس قبل از مرگش برایمان سخن بگوید»

– از اعدام نمی‌ترسم. ولی شنیدم قبل از اعدام به دخترها تجاوز می کنن و به خانواده‌هاشون قرآن و شیرینی میدن. یکی دیگر از همبندی های او می گوید: «نسترن با صدایی دلنشین و سیمایی خندان، ترانۀ «کوچ یار[۲]» را سَر می‌داد». برای من این ترانه با نام فضیلت دارایی تداعی می‌شد که دو سال قبل از نسترن اعدام شده بود و در زندان سنندج همیشه همین ترانه را زمزمه می‌کرد.

سرانجام در مهرماه سال ۱۳۶۲ نسترن کسوت‌آرا به همراه تعدادی از همبندی‌ها با اتوبوسی به زندان قزلحصار کرج منتقل شدند. ظرفیت اتوبوس کمتر از تعداد زندانیان تبعید شده بود و نشان می‌داد که قرار نیست بعضی از آن یاران در زندان نگاه داشته شوند. دلگرمی کوچکی برای زنده ماندن، بهانه‌ای برای لبخند و امیدی که در واپسین مکالمات او با مادر موج می‌زد: «ناراحت نباشید، خیلی زود آزاد خواهم شد». رویایی که به سرعت رنگ باخت…

گلباخ سلیمی ادامه می‌دهد: «در زندان قزلحصار، تعدادی از ما تبعیدیان زندان سنندج را به بند سه یعنی بند توابین بردند و نسترن و فریبا فرشچی را با ما در بند هفت واحد سه حبس کردند.

در تاریخ بیست‌و‌پنج بهمن ماه ۶۲ نسترن کسوت‌آرا به بهانۀ صدور حکم آزادی به اوین منتقل شد تا پس از ۱۷ ماه رنج و شکنجه در زندان‌های ایران در جشن هجده‌سالگی‌اش به جوخه‌های مرگ سپرده شود. سه روز بعد در سحرگاه شوم بهمن، به همراه چند زندانیِ اعدام شدند. افسوس که تعبیر آزادی برای چریک کوچک ما بوی مرگ می‌داد. خبر اعدام نسترن در حالی به خانواده رسید که همگی انتظار آزادی‌اش را می‌کشیدند. وعدۀ رهایی از زندان آخرین عذابی بود که رژیم اسلامی به عنوان مجازات برای خانواده‌ها در نظر می‌گرفت. از آن سوی خط به پدر اعلام شد که برای تحویل وسایل دختر اعدامی‌شان به اوین مراجعه کند. رذالت تا کجا ادامه داشت که بازجو در آرامش اینگونه خانواده را تسلی می‌داد: «چون دخترت آدم خوبی بود اونو تو قبرستون مردم عادی خاک کردیم!»

 در وسایل شخصی نسترن، قرآنی به امضای منتظری به چشم می‌خورد که در لابه‌لای صفحاتش وصیتی با خط نسترن قرار داشت که در آن از خانواده با بزرگواری طلب بخشش می‌کرد. نامه‌ای که حکم آخرین وصیت او قبل از اعدام را دارد[۳]. 

«پدر زحمتکش و مهربانم مرا خیلی نصیحت کرد. ولی متاسفانه گوش نکردم و خودم مقصر هستم چون عاقبت کارهایم را نمی‌دانستم و اینکه اصلا نمی‌فهمیدم آخر راه اعدام است. انگشترم را به … و ساعتم را به دوستم …و لباسهایم را به فقرا بدهید.

…می‌دانم قلب مظفر را بسیار شکسته‌ام. از او می‌خواهم مرا ببخشد و صبر را پیشۀ زندگی سازد. چند شب پیش خواب او را دیدم که با لباس سیاه به عزاداری من آمده بود، بداند که در این لحظه خودم لباس سیاه پوشیده‌ام. از دختر عموهایم می‌خواهم که هر شب جمعه سرخاک من بیایند و برایم گل سرخ بیاورند. جنازۀ مرا در کنار مزار ناصر دفن کنید.» نسترن کسوت‌آرا

(اشاره به نام ناصر در متن وصیت‌نامه بی‌جهت نبود. ناصر نجم‌الدینی که با همسایگی در جوار منزل پدریِ نسترن کسوت‌آرا قهرمان زندگی او به حساب می‌آمد. انسانی بزرگ از تشکیلات مخفی اقلیت که توسط یکی از دوستانش لو رفت. و در حین دستگیری‌اش برای فرار از اعتراف‌گیری و شکنجه با خوردن سیانور به زندگی خود پایان داد. آشنایی نسترن با تشکیلات حزبی و آگاهی‌اش از سیاست در همجواری و معاشرت با رفیق نجم‌الدینی ‌انسجام گرفته بود.)

رفیق نسترن کسوت‌آرا در گورستان بهشت‌زهرا آرمید. هر چند که پدر و مادر سوگوار تا روز مرگشان با وداع غریبانۀ دلبرک زیبایشان کنار نیامدند. هر آنچه که امروز از شهامت و استواری‌های او به یادگار مانده است نام و نشان دخترکی را به یادمان می‌آورد که شاید از او نشنیده باشیم اما به اعتراف تمامی یارانش، در راه آزادی، زیباترینِ زندگان بود.

یاد و خاطرۀ نسترن کسوت آرا، چریکی کوچک در طوفان، گرامی باد.

مینو همیلی-۲۰ آبان ۱۴۰۰

[۱] . بخشی از شروع مانیفست حزب کمونیست که به شرایط روزگار ما شباهت پیامبرگونه‌ای دارد.

Minoo-Homeili
مینو همیلی

[۲] . کۆچی یارم کۆچی سورە… یاربی حاکم کوڕت بمرێ ئەم کۆچەی کردت سەرنەگرێ

[۳] . چپ در ایران همچون بسیاری از نقاط جهان، آمریکای لاتین و آفریقا با سنت‌های مذهبی پیوند عمیقی دارد. این وصیت‌نامه به نوعی، پشیمانی از گذشته محسوب می‌شود و هیچ ارتباطی با شکست مقاومت و همکاری نسترن با رژیم پیدا نمی‌کند. شاهد این ادعا، دفاعیۀ خسرو گلسرخی در بیدادگاه‌های رژیم قبل است که سخنش را با «مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه» شروع کرد. شاید بارقه‌ای از امید به آزادی و یا دلجویی از والدین دست‌های نسترن را برای پشیمانی به یکدیگر نزدیک کرد اما با تأیید تمامی رفقا، نسترن کسوت‌آرا تا پای جوخۀ اعدام نیز «برای جان خود چانه نزد.


توضیح: مسئولیت محتوای این مطلب بر عهدەی نگارندە و راویان آن است و منعکس کنندە نقطە نظران بنیاد نەمران نمیباشد. این بنیاد مستقل و بیطرف بودە و میماند.
بنیاد نەمران.