مادرش از صبح تا شب دم در منتظر می ماند که شاید موفق شود او را ببیند. روزی یکی از پاسداران به نام “گلزار” به او گفته بود: (اگر علف هم زیر پایت سبز شود اجازه نمی دهم فرزندت را ببینی)
فخری شیدایی فرزند هاجر و احمد، در روز اول شهریور سال 1335 در شهرستان مرزی سردشت به دنیا آمد. پدر و مادرش از مهاباد آمده بودند. او سومین فرزند خانواده بود. تحصیلات مقدماتی را تا سوم متوسطه در سردشت و دو سال دانشسرای مقدماتی را در بندر عباس گذراند. شغل معملی را در روستای “قلته” سردشت آغاز کرد و ضمن شغل آموزگاری مشغول به تحصیل در دانشگاه هنرهای زیبای تهران شد و فوق دیپلم بازیگری را اخذ نمود.او به هنر بسیار علاقهمند بود از دوران کودکی علاقه بسیاری به مطالعه داشت. نشریه “کیهان بچه ها” را آبونمان نموده و آنها را آرشیو و دفترچه بزرگی از آنها تهیه کرده بود.
برای مطالعه وقت زیادی صرف میکرد. از هنگامه دبیرستان به خرید کتاب روی آورده بود. و از همان هنگام به “نوشتن” گرایش پیدا کرد. بارقەهای استعداد نویسندگیاش از همان تحصیلات مقدماتی معلوم بود. همیشه در درس “انشا” نمرات عالی کسب میکرد. به تدریج به سرایش شعر روی آورد به نقاشی , خطاطی , عکاسی ,کارهای دستی , موسیقی و خیاطی نیز علاقه نشان میداد. برای فراگیری نواختن گیتار با توجه به عدم وجود امکانات و علیرغم مشقت فراوان به مهاباد رفت و آمد میکرد .
زمانی که در شهرستان سردشت تدریس می کرد، نمایشنامەای به رشته تحریر درآورد و با همکاری دانش آموزان به روی صحنه برد.
یکی از خویشاوەندان زندەیاد فەخری بەیاد دارد کە:
(روزی با هم به مدرسه می رفتیم دختر نفت فروشی را دید که بخاطر عدم مذمت دیگران لباس مردانه بر تن داشت! به شدت منقلب شد، فورا دفتر و قلمش را بیرون آورد و شعری در مورد او وصف آلام او سرود. دست نوشته ها , شعرها و کتابهای بسیاری داشت. متاسفانه مادرش بعد از اعدامش از بیم آنکه مبادا بقیە بچەهایش هم گرفتار دست رژیم شویم در تنور سوزاند! این کار باعث ناراحتی کل خانواده فەخری شد ولی چه باید کرد؟ مادر است و جگرش سوخته بود و توان دوباره داغدار شدن را نداشت.)
هنگامیه که در دبستان ابتدایی تحصیل میکرد “ملا آواره” در شهرستان سردشت به دست رژیم پهلوی شهید گردید با این که حدودا ده ساله بود به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و گریه می کرد. از مادرش میپرسید: “چرا باید “ملا آواره” اعدام گردد؟ مگر چه گناهی مرتکب شده که حق زندگی را از او می گیرند؟ او آزادی می خواست که حق همه ملت ایران است. چندی بعد اسماعیل معینی و یارانش را دستگیر کرده و شهید نمودند. به شیوەای وحشتبار جنازه آنها را در کوچه ها چرخانده بودند. یکی دیگر از نزدیکان فخری ایچنین آن روزهارا بیاد دارد:
(خبردار شدیم کە فخری بر اثر رویداد کشتە شدن شهید سلیمان معینی به شدت مریض و افسرده بود. بە دیدنش رفتیم مرتباً گریه می کرد و می گفت من صحنه ای دیدم که هیچگاه فراموش نمی کنم. او انزجار خود را از رژیم پهلوی ابراز میداشت و از همان اعوان روحیه مبارزه و آزادی خواهی در او جوانه زد.)
یک صدای آزادی اگر خاموش شود هزاران صدا برخواهند خواست ولی دیکتاتوران غافلند که گور خود را می کنند.
دانشجو که بود به نفع کودکان جنوب تهران عکس، پوستر وکتاب میفروخت. بعد از اعدامش خانوادەاش در سردشت متوجه شدند که از حقوق ماهیانەی خود برای چندین خانواده ماهیانه مقرر کرده بود. حقیقتا دوست ستمدیدگان بود در سخنوری مهارت بسیار داشت. در تصمیم گیری منطقی و جانب سنج بود. به همین دلیل مورد اعتماد دیگران بود و هرکسی که از او در مورد مسائل مشورت می خواست به درستی راهنمایی می کرد و حتما نظرش مورد قبول واقع می شد.
همیشه دوربین عکاسی و کاغذ و قلم همراه داشت. از کوچکترین فرصتی برای نوشتن و عکاسی و مطالعه استفاده می کرد. آخرین بار که از تهران به سردشت آمد به دلیل درگیری در مهاباد ماند و کمک زیادی به زخمی ها نمود شب و روز مشغول پرستاری از آنان بود. به علت انسداد جاده، مسیر مهاباد به سردشت را پای پیاده و روستا به روستا آمده بود. بعد از بیست روز شهرستان سردشت توسط رژیم صدام مورد بمباران واقع شد و خانه پدریشان ویران گردید و مادر و برادرانش در آن واقعه زخمی شدند. بعد از گذشت حدود دو هفتە از بمباران چون پدرش کشیک بود، فخری خودش از سردشت به مهاباد رفت تا خانه ای اجاره کند که توسط پاسداران سپاه دستگیر و به زندان مهاباد منتقل میشود.
خانوادەاش مرتبا به زندان سپاه می رفتیم اما اجازه ملاقات داده نمیشد. مادرش از صبح تا شب دم در منتظر می ماند که شاید موفق شود او را ببیند. روزی یکی از پاسداران به نام “گلزار” به او گفته بود: (اگر علف هم زیر پایت سبز شود اجازه نمی دهم فرزندت را ببینی). بعد از چند روز از یکی از پاسداران شنیدە بود که به ارومیه منتقل شده است. بعد از چهارده روز جستجو هیچکس حقیقت را به آنها نمی گفت.
یکی از فامیلهای نسبی آنها در استانداری سمت معاونت داشت. به او پناه بردە و کمک خواستە بودند. بعداً که تحقیق کرده بود، گفت متاسفانه اعدام شده و جسدش در سردخانه است. با کمک او جنازه را تحویل گرفته و به سردشت بردە بودند. جسدش مرتبا خونریزی می کرد و پدرش زخمهایش را پانسمان میکرد. آن هنگام در سردشت به دلیل درگیریهای نیروی پیشمرگه و بمبارانهای هوایی صدام اهالی کمتر حضور داشتند.
عدهای از جوانان با سرود ملی کردستان (ای رقیب) او را جهت خاکسپاری همراهی نمودند. حکومت از آرامگاهش هم واهمه داشت مرتبا سنگ قبرش شکسته میشد و خانوادەاش تعویضش میکردند. اولیاء فەخری چندین بار به سپاه مراجعه کرده و درخواست وصیت نامه نمودە بودند که بی نتیجه بود. آنها به فرمانداری سردشت مراجعه و از فرماندار وقت سردشت آقای مقیمی خواستە بودند تا از سپاه مهاباد به عنوان اینکه فخری ساکن سردشت بوده درخواست وصیت نامه کرده و دلیل اعدام و نحوه دادگاهی او را جویا شود. فرماندار بعد از جستجوی بسیار گفتە بود کە: خودشان هم جوابگو نیستند. نمی دانم این چه کاری است که مرتکب شده اند!
یکی از همسنگران زندەیاد فخری کە مسئول تشکیلاتی ایشان نیز بود چنین بیاد میآورد:
(در اواخر تابستان سال ١٣٥٩ بود کە زندەیاد فخری میخواست بە تهران سفر کند. در بدو خروج اتوبوس از مهاباد و رسیدن بە اولین پست بازرسی پاسداران، بە وی مشکوک گشتە و بە ظن اینکە شاید پیشمرگ باشد، وی را از اتوبوس خارج کردە و بعد از تفتیش لوازمش میبینند کە در جیب شلوار کوردیش کە در ساکش بود، یک آرم یا لوگوی سازمان چریکهای فدائیان خلق و یک بازوبند کمکهای اولیە را پیدا میکنند. این یافتەها کافی بود تا دستگیرش نمایند و بە شکنجەگاه مخوف سپاه پاسداران در مهاباد بردە و بعد چند روز بە زندان ارومیە انتقالش دهند. سپس بعد از مدتی آخوند حسنی امام جمعە و قازی شرع وقت ارومیە بە انتقام کشتە شدن تنی چند از پاسدارها کە در درگیری با پیشمرگهای حزب دمکرات کوردستان ایران کشتە شدە بودند، همراه با زندەیاد منصور خسروی و تعدادی دیگر از بازداشتیهای کورد، تیرباران میشود. هنگامی کە خانوادە زندەیاد فخری پیکرش را تحویل میگیرند، میبینند کە پیکرش ئاماج دەها تیر شدە و همچنان از تن بیجانش خون جاری میشود. بلافاصلە پیکر این فرشتە بیجان توسط مردم غیور سردشت در گورستان این شهر بە خاک سپردە میشود.)
تحقیق و آمادەکردن: بنیاد نەمران