من و احمد شعبانی به دلیل کار مشترک و بحث و تبادل نظر، بیشتر با هم آشنا شده و رابطه مان نزدیکتر میشد. او انسانی صمیمی و خیلی زود با مردم رابطه نزدیک برقرار میکرد. اومتولد ١٣٣٢ بود و در یک خانواده متوسط در شهر سنندج به دنیا آمده بود، دارای چندین برادر و یک خواهر بود. من و خواهرش شیرین در دوران فعالیت در شورای زنان با هم آشنا شدیم. من از طریق خواهرش با احمد و سایر برادرهایش که همگی فعال سیاسی و بعدأ هم پیشمرگ کومهله شدند آشنا شدم. احمد از رفقای قدیمی کومەله بود. من با احمد از زمان شروع تظاهرات و اعتراضها در جریان انقلاب که در صف گروه جوانان چپ و روشنفکر بود آشنا شدم. بعد از انقلاب کمتر وی را در محافل و جمعهای اعتراضات علنی میدیدم. بعدها خودش تعریف میکرد، از بهار ٥٨ او از طرف کومەله ماموریت یافته بود که در مهاباد و در تشکیلات این شهر فعالیت کند. ما در فرصتهای گوناگون سعی میکردیم از وضعیت و سابقە مبارزاتی خود برای هم بگوئیم تا یکدیگر را بهتر بشناسیم. او در سال ١٣٥١ در دانشگاه همدان در رشته کشاورزی درس خوانده و همزمان با محافل چپ آشنا میشود و مطالعات خود را در زمینه مسائل مارکسیستی ادامه میدهد. در مبارزات دانشجویی شرکت میکند. بعد از اتمام دورە دانشگاه به عنوان افسر وظیفه سپاه ترویج و آبادانی در شهرهای خوی، بانه و سنندج نظام وظیفه را به اتمام رسانده بود. با توجه به موقعیت شغلی و رشته تحصیلیاش با مردم روستاها و مخصوصأ کارگران و زحمتکشان رابطه نزدیک برقرار میکند و در بالا بردن آگاهی و آشنائی به حقوقشان آنها را یاری میدهد. در سنندج با محافل روشنفکری و از جمله رفقای کومهله آشنا می شود. در شهر بانه هم با محافل روشنفکری و همچنین کارگران و زحمتکشان تماس برقرارمیکند. دو نفر از این رفقا به نامهای خالد و مصطفی حمیدی در دوران انقلاب به صف پیشمرگان کومه له پیوستند و درجنگ دارساوین جان باختند.
احمد درسنندج سعی می کرد از طریق دوستانش که در روستاها معلم بودند به دهات رفته و با مردم رابطه نزدیک برقرارکند و در شهر هم از طریق یادگیری کارهای ساختمانی مانند سیم کشی برق بەکارگری پرداخته بود. در رابطە کاری از نزدیک با مسائل و مشکلات کارگران و ستمدیگان آشنا شد و در کنار آنها به مبارزه ادامه داد.
در دوران انقلاب یکی از فعالین شورای محلات بود. او در مبارزات مردم مریوان و نیز اتحادیه دهقانان مریوان شرکت کرده بود. اکنون که در مهاباد بود، از رفتار و برخوردش با مردم و بخصوص دوستان کارگر این کولهبارتجربه و دانش در او دیده میشد. او در رابطه با زنان رفتار برابری طلبانه داشت. همیشه تلاش میکرد در همە زمینەها زنان را هم مدنظر داشته باشد. حتی در مهمانیها و محافل کارگری به زنان در کار خانه کمک میکرد و آنها را تشویق میکرد که در کنار مردان نشسته و در بحث ها شرکت کنند. او این مسئله را در محافل تشکیلاتی و مخصوصأ وقتیکه زن و شوهرها باهم شرکت میکردند رعایت میکرد. وجود او در هر مجلس و محفلی سبب تشویق و شرکت زنان در آن مجلس میشد….
…….یکی از کارهای مهم احمد این بود که در هر مجلسی سعی میکرد در کنار زنان خانواده نشسته و از وضعیت و حالشان بپرسد و به آنها توجه کرده و به نظراتشان احترام بگذارد. این برخوردهای صمیمانە احمد سبب شده بود که در مواردی که زنان از برخوردهای شوهرانشان شکایتی داشتند به او مراجعه کنند و این عاملی بود که او با مردان درمورد برخوردهای عقب مانده و مردسالارانه بحث کند.
احمد تعریف میکرد که مدتی هم در میان کارگران کوره پزخانه فعالیت داشته است و دوستان و آشنایانی هم درمیان آنها دارد که اکنون در مهاباد زندگی میکنند و هر سال در بهار که به کورهپزخانه باز می گردند با او در ارتباط هستند.
احمد دربهار ١٣٥٩ به عضویت کومەله درآمده بود و من همیشه درشوخی هایم به اوگوش زد میکردم که به دلیل اینکه من یک سال زودتر از او به عضویت کومەله پذیرفته شدهام باید در امور مختلف تشکیلاتی تصمیم گیری و “ریاست” به عهده من باشد! او هم در جواب می گفت: ”هم به این دلیل و هم به دلیل زن بودنت من گوش به فرمانم !”……
…..ولی زیاد طول نکشید که شمشیر تیز جمهوری اسلامی قلب پر از مهر و عاطفه و عشق احمد را خونین و برای همیشه از طپش باز ستاند.
رژیم روز به روز بر شدت دستگیریها و حملات خود به شهرها و مبارزین می افزود و در این میان از طریق دستگیری افراد تشکیلاتها به چارتهای سازمانی و شناخت رهبران و مسئولین این تشکیلاتها هم دست یافته بود.
با توجه به شدت دستگیریها، ما درکمیته شهر از احمد تقاضا کردیم که از شهر خارج شده و حتی برای مدت کوتاهی هم شده خود را از چشم دشمن پنهان سازد. ولی او با این پیشنهاد ما موافقت نکرد و علاوه بر دلایل کاری نظرش این بود که در این شرایط سخت او به خود اجازه نمیدهد دوستان و رفقایش را تنها بگذارد و فقط خود را نجات دهد. ما همگی با نظر او مخالف بودیم زیرا هیچیک از ما به اندازه او از نظر دشمن شناسایی نشده بودیم. بهر حال تلاش ما و بحثهای ما کار ساز نشد و احمد همچنان در شهر به کار خود ادامه داد. ولی با تغییرات مختصری در سازماندهی و کارمان سعی میکردیم که او کمترظاهر شود. ارتباط با کمیته منطقه و یا کمیته مرکزی به من سپرده شد. تصمیم گرفتیم مقداری از اسناد و نشریات داخلی و مقداری پول و وسایل تدارکاتی جمع آوری شده را من در اولین فرصت به خارج شهر منتقل کنم. حدود هشتم و نهم دی ماه بود که احمد شب هنگام مرا تا دروازە شهر همراهی کرد و فردای آن روز صبح زود از شهرخارج شدم. من وسایل را تحویل داده و بعد از گزارشات و اتمام کارم قرار شد روز بعد به شهر برگردم که ناگهان خبر دستگیری احمد را شنیدم.
احمد روزدهم دی ماه ١٣٥٩ همراه با مقداری نامه تشکیلاتی در جیبش دستگیر شد. او نتوانسته بود نامەها را در جا از بین ببرد. همین مسئله مدرکی بعنوان ارتباط او با کومەله شد. دشمن به وحشیانه ترین شکنجەها برای بدست آوردن اطلاعات از احمد توسل جست. بعدها خبر بازجویی احمد توسط شکنجهگرانش از زندان درز کرد و در میان دوستان و آشنایان و سپس مردم سینه به سینه این طور باز گو می شد. ازاوخواستند خودش را معرفی کند .
– احمد احمدی . ( به جای احمد شعبانی که اسم واقعیش بود )
– با چه سازمانی فعالیت میکنی؟
– برای سازمانم کومهله فعالیت میکنم.
– دوستان و کسانی را که می شناسی معرفی کن.
– من کسی را بجز احمد نمی شناسم.
بدین ترتیب احمد با وجود سخترین شکنجەها هیچ کلمه دیگری بجز احمد از زبانش جاری نشد و با مقاومتش شکنجه گرانش را شکنجه داد. احمد سرانجام بعد از تحمل سه روز شکنجه جان باخت. رادیو مهاباد و خبرنامه سپاه پاسداران با افتخار!! خبر دستگیری و اعدام احمد احمدی را پخش کردند و برگ دیگری را به جنایاتشان افزودند. احمد حتی اسم واقعی خود را هم نگفته بود.
خبر جانباختن احمد گرچه دور از انتظار نبود ولی همه کسانی که او را میشناختند و از جمله من را شوکه کرد. او انسانی انقلابی، فداکار و محبوب بود. « پیشمرگان منطقه مهاباد طی سلسله عملیاتی ده روزه به نام ”عملیات شهید احمد” ضربات زیادی به مقرها و پایگاههای دشمن در داخل شهر وارد آورده و بیش از٥٠ نفر از پاسداران را به هلاکت رساندند. در روز٢٧ دی ماه پاسدار مسئول دستگیری و شکنجه و اعدام وی به دست پیشمرگان درخیابان مهاباد اعدام شد.» خبرنامه کۆمەڵە ٤/١١/١٣٥٩.
فقط تنها گریستم و به بزرگواری و فداکاری این انسان کم نظیر فکر میکردم که چه آسان جلادان جمهوری اسلامی این فرزندان نخبه و فداکار را از ملتشان میربایند. ولی چهکاری می توانستم انجام دهم جز ادامه راه احمدها و گلریزها برای آزادی بشریت.
دوباره به مهاباد بازگشتم.
چند روز بعد همراە با یکی از دوستانم غسال خانە را پیدا کردیم و از مردی کە در آنجا کارمیکرد سراغ محل دفن احمد را گرفتیم. با نشانههایی که دادیم مرد مزبور او را شناخت و پرسید؛ شما کی هستید؟
گفتیم؛ ازفامیل های احمد هستیم، از سنندج و از طرف مادرش آمدهایم و خواهشمان این است که محل دفن او را به ما نشان داده و اگر وسایلی از وی بجا مانده به ما تحویل دهید که از مرگش مطمئن شویم.
او ساعت و زیر پیراهن خونی و پاره پاره شده احمد را برایمان آورد و گفت:
– از روی شکنجەهای بدنش فهمیدم باید سیاسی باشد. دلم نیامده این وسایل را دور بیاندازم و فکر کردم شاید کسی سراغ او را بگیرد.
من ساعت را شناختم نشانهای درست بود. بعد توضیح داد که چگونه تمام بدنش را با اتو و سیگار سوزانده بودند آثارهیچ گلولهای در بدنش دیده نشده و معلوم بود که زیر شکنجه جان باختهاست. بعد درختی را درآن نزدیکیها نشان داد و گفت: من او را اینجا دفن کردهام.
اینجا فقط مشتی خاک بود و هیچ چیز دیگر، بدون هیچ نام و نشانی. من و فراست چند دقیقهای بر مزارش نشستیم و گریه کردیم و بعد برای همیشه او را وداع گفتیم و تنهایش گذاشتیم.
کتاب شقایق هابر سنگلاخ صفحە ٤٩٩ تا ٥٠٥ نویسندە گلرخ قبادی