ای مردم دیوانه نیستم، به دادم برسید که جمهوری ظلم، جمهوری شکنجه و اعدام، دخترم را، پاره تنم را، روحم را، از من گرفت.
شهر پوشیده از برف بود. نفس سرما بر تن لخت درختان، یخ بسته بود. قامت سهمگین زمستان با صدای نالەهای مادری داغدیدە بە خود می لرزید. مادری که با پاهای برهنه، سرگردان و مبهوت میان برف و سرما با دستی بر صورت استخوانیاش چنگ میزد و کاغذی را در دست دیگرش مچاله کرده بود و فریاد میزد:ای مردم دیوانه نیستم، به دادم برسید که جمهوری ظلم، جمهوری شکنجه و اعدام، دخترم را، پاره تنم را، روحم را، از من گرفت.
فرشته در دوم آذرماه سال ١٣٣٣ خورشیدی در شهر سقز به دنیا آمد. فرزند اول خانواده بود. به قول پدرم – محمد – و مادرم – مینا-، تولدش با آن چشمان سیاه و درشتش که چون انگور بر صورت کوچک و فرشته وارش خودنمایی می کرد، نام گذاریش را آسان کرد و نامش “فرشته” شد. تولدش شیرین ترین لحظه زندگی پدرم بود و به یاد لحظەی اولین دیدار او را ترێ (دانه انگور) صدا میکرد.
کودکی اش را با مهر مادری مهربان و حمایت های پدری آزاده و دلسوز پشت سرگذاشت.
از همان دوران کودکی خلاق و باهوش بود. به نقل از کسانی که همسایه ما بودند و فرشته را از بچگی میشناختند، برای ما از شخصیت متفاوت او اینطور تعریف میکردند:
«در دورانی که دانش آموز بود، متاسفانە بسیاری از دختران همسایه از حق رفتن به مدرسه محروم بودند و فرشته این را ناعادلانه میدانست، به همین خاطر بعد از بازگشت از مدرسه به جای بازی کردن، هر آنچه را در مدرسە میآموخت، با شیوەای بسیار خلاقانه و جذاب بین دوستانش -که امکان رفتن به مدرسه را نداشتند- تقسیم میکرد ».
این عمل فرشتە باعث ترویج و تشویق خانوادهایی میشد که حق تحصیل را برای دخترانشان روا نمی داشتند. عملکرد فرشتە چنان حس غرور و سر بلندی برای پدرم بوجود آوردە بود کە از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. پدرم از اینکه بە حقوق دخترش بە دور از نگاە مردسالارانەی جامعە احترام قائل بود و وی را از مدرسە محروم نکردە بود و در آزادی کامل تربیت و بزرگ میشد، بسی بە خود میبالید.
حس مسولیت انسانی نسبت بە هم نوعانش از همان انفوان کودکی به بخشی از زندگی فرشته تبدیل شدە بود. وی بجای بازیهای کودکانە، نسبت بە برآوردە نمودن انتظارات و نیازهای دختران هم سن و سالش و زنان همسایە برای یادگیری نوشتن و خواندن تا آموزش هنرهای دستی احساس مسئولیت می کرد و در این راستا بسیار تلاش می نمود.
«فرشتە» معلم بودن را از همان دوران کودکی آموختە بود. همین توانایی خاصش در امر یاد دادن او را تبدیل به معلمی خلاق، مشوق و بی مانند کرد. .
با اتمام دوران تحصیلش در دانشسرای تربیت معلم در سال ١٣۵٠، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به عنوان آموزگار در روستاهای شهرستان سقز مشغول به کار شد. تدریس در روستاهای کردستان او را آبدیده تر کرد. جدیت فرشته در امر تدریس، مهربانی و صمیمیتش و صد البته، شور و شوق خروشانش، باعث به وجود آمدن رابطه ای عمیق بین او و دانش آموزانش شده بود. امروز استاد دانشگاه تا دکتر و پرستارانی می بینیم، کە ثمرەی تلاشهای معلمی خستگی ناپذیر می باشد کە گام در خدمتگزاری جامعە خود نهادە بود. دانش آموزانش در نبود معلم دلسوزشان افسوس خوردند، اما هرگز یادش را فراموش نکردند و خاطراتش را در دل فرخندە و جاوید نگە داشتەاند و اکنون نیز نامش را پاس میدارند.
او کارش را فراتر و بیشتر از مسئولیتش انجام می داد. او نه تنها معلمی دلسوز، بلکه یار و همدمی مهربان برای اهالی روستاها به ویژه زنان و دختران بود. آنها فرشته را چون عضوی از خانوادەی خویش پذیرفته و با او مشورت و درد دل میکردند.
در کنار تدریس و فعالیت های اجتماعی، کتاب و مطالعه، بخش بزرگی از زندگی فرشته را به خود اختصاص داده بود. یکی از کارهای مورد علاقه فرشته کتاب خوانی بود. آنزمان فرشته کتابهای ساعدی یا دیگر نویسندەها را برای مادرم میخواند و مادرم همیشه مشتاقانە منتظر شنیدن ادامه داستان بود.
وی سپس در سال ١٣۵۵ موفق به قبولی در رشته ادبیات در دانشسرای عالی سنندج (دانشگاه کردستان فعلی) در مقطع لیسانس شد و در کنار ادامه تحصیلش در سنندج، در سقز نیز به تدریس می پرداخت. افکار سیاسی اش در همین سالها شکل گرفت و به این ترتیب، فصل جدیدی از زندگی اش را آغاز نمود.
فرشته آزاداندیش بود و تا می توانست، از قاعده و چهارچوب گذاری دوری میگزید. هیچ وقت اندیشه و تفکرات شخصی اش را محدود به یک جریان فکری نمی کرد. به حق انتخاب انسانها بسیار احترام می گذاشت و با تعصب و خشک اندیشی میانەای نداشت. تشنەی یادگیری هنر، زیبایی و زندگی بود و بدون مطالعه و اطمینان، از نظر دادن پرهیز می کرد.
در ایام تحصیل ضمن خدمتش، با توجه به پشتکار و کارنامەی درخشانش در امر تدریس و تشویقهای مکرر، فرشته را به مدارس سطح شهر سقز انتقال داده بودند. این اتفاق فرصتی شد که با همراهی جمعی از دوستانش کتابفروشی در سقز دایر کنند تا در کنار سایر کتب، «کتاب های جلد سفید» را که در آن زمان ممنوع و کمیاب بود و بین افراد سیاسی رواج داشتند را در اختیار همگان قرار دهند. خانەی ما که تبدیل به خانوادەیی پرجمعیت شده بود، در هر گوشه و کنارش که فضایی خالی یافت می شد، پر از کتاب و حضور دوستانش بود.
در تیرماه سال ١٣۵٨ با حمله ی نظامی رژیم به کردستان و شروع درگیری ها و آزار و اذیت و شکنجه و اعدام افراد سیاسی ملت کرد و تحت فشار قرار دادن خانواده های آن ها، فرشته مجبور به ترک سقز شد. نبودن فرشته در خانه و محروم شدن از شور و نشاط و گرمای حضورش از یک سو و حضور جلادان رژیم که نیمەهای شب بی شرمانه و بدون اطلاع، همچون غارتگران از در و دیوار خانه بالا می آمدند و با پوتین های گل آلود وارد حریم خانه میشدند و با بی رحمی تمام، تشک را از زیر ما بیرون می کشیدند، از سوی دیگر، به یکی از تلخ ترین دوران زندگی ما تبدیل شده بود.
در آن زمان، شهر بوکان که تنها چند کیلومتری از سقز فاصله داشت، به دلیل نداشتن پایگاه نظامی و حکومتی ، همچنان زیر نظر شورای مردمی شهر ادارە می شد و به مأمنی آزاد برای همه ی جریانات سیاسی و فرهنگی ایران تبدیل شده بود. فرشته نیز، چون شناسایی شده بود به بوکان رفت. آنزمان فرشته با سازمان پیکار بود. محاصره اقتصادی کردستان در آن زمان ضرورت تشکیل تیمی که شامل کادر درمانی و کادر فرهنگی ورزیده بود را ضروری میکرد.
اینبار فرشته دوباره به آن فضای امن در دل کوهستانهای بسان بهشت کردستان و مردم مهربانش در روستاهای بوکان رفت. در محاصره اقتصادی و لجستیکی کردستان از جانب حکومت مرکزی ایران، فرشتە و یارانش با تشکیل تیمهای امدادی بە یاری مقاومت مردم کردستان شتافتند و توانستند نیازهای دارویی و پزشکی مردم را به صورت موقت برطرف کنند.
دی ماه ١٣۵٨ با پدرم عازم بوکان شدیم تا با فرشتە دیدار تازە نمائیم. وسیله ی نقلیه نبود و در آن زمستان سرد مجبور شدیم فاصله بوکان تا روستای محل استقرار آن ها را پیاده طی کنیم. با دیدن فرشته در آن لباس کردی خاکی مردانه با آن لبخند زیبایش و دوستانی که همگی پر از شور زندگی بودند، تمام دلتنگی و ترسهایم را تبدیل به شادی و آرامش کرد و آن آخرین باری بود که دستان خواهرانه ی زیبای فرشته، مرا نوازش کردند.
حکم اخراجش از آموزش و پرورش، توسط یکی از مهره های رژیم در سال ١٣۵٩ صادر شد.
فرشتە در همان سال با شهید صارم افتخاری ازدواج نمودند. در جهت ادامه ی فعالیت های سیاسیشان به سنندج نقل مکان کردند و در دل تاریک و دهشتناک آن روزهای سنندج، پنهانی شروع به کار تبلیغی-فرهنگی نمودند. در این زمان، وحشت به بخشی از زندگی پدرم تبدیل شده بود؛ پدرم می گفت:
«از حال و روز فرشته خیلی بی خبرم. احساس می کنم که در شرایطی بحرانی و ناامن می باشند. این بی مسئولیتی و بی خردی مسئولانشان را میرساند. میترسم که این جدی نگرفتن شرایط خطر باعث شود که لو رفتە و دستگیر شوند» و اینچنین نیز شد. آنها برای رژیم شناخته شده بودند و متأسفانە هر دو در سنندج دستگیر شدند.
در زمان دستگیری، آنها پیکاری نبودند و مدتها از این جریان جدا شده بودند و در زمان کوتاهی بعد از جدایی سازمان پیکار با خیانت رهبران آن از هم پاشید و تنها دلیل ماندن فرشته و صارم در سنندج حس مسولیت و منش های انسانی آنها بود و علیرغم اینکه امکان ترک سریع شهر را داشتند، وظیفه خود میدانستند که هواداران و کسانی که با این جریان همکاری داشتند را آگاه کنندو نمیخواستند میدان مبارزه را فقط برای نجات جان خودشان رها کنند. بی شک کە حس مسولیت نسبت بە هم نوعانشان و منش انسانی از خصلت های بارز آن دو یار بود.
عوامل(١) حکومت صارم را میشناختند ولی فرشته را در حد همسر او می شناختند و آگاهی آنچنانی از مسئولیت و فعالیتهای فرشتە نداشتند.
وقتی خبر دستگیری از طریق نامه کوچک جاسازی شده از زندان به دستمان رسید. ابتدا صارم از دستگیری فرشته اطلاعاتی نداشتند و تنها خواسته و تمنای صارم افتخاری قبل از اعدام، زنده ماندن و حفظ جان فرشتە بود.
همچنین فرشته درخواست کرده بود که مادرم اموال و وسایل خانه مشترک وی و صارم را بلافاصله خالی کند و بە مکانی امن منتقل نماید. اما متاسفانە تمامی اموال مصادره و خانه تماما از سوی حکومت تخلیە شد.
دربەدری پدر و مادرم و رفتنشان از این زندان به آن زندان در شهری که هر گوشه و کنارش به زندانی تبدیل شده بود کار ساده ای نبود.
پدرم گریه میکرد و میگفت ای کاش میدانستم چه کسانی مسولیت فرستادن فرشته و صارم را بر دهن گرگ -در شهر سنندج- به عهده داشتند؟
رژیم، صارم را به عنوان یکی از مسئولین سازمان و از اعضای رهبری میشناخت و بە همین دلیل از همان لحظات نخستین دستگیری، او را تحت سخت ترین شکنجه ها قرارداد. تمام تلاش و توان رژیم در جهت از پای در آوردن صارم بود. یک شاهد کە در زندان همراە صارم هم بند بود تعریف می کند کە: برای اینکه صارم را مجبور بە توبه و اعتراف تلویزیون نمایند، آخوند مشهور مصباح یزدی را برای بحث ایدیولوژی با صارم به سنندج آوردند و بعداز بحث و گفتگو او گفته بود صارم افتخاری مرا کافر می کند، ولی من توان دیندار کردن وی را ندارم.
حکومت او را تحت شدیدترین شکنجەهای جسمی و روحی قرار داد و اعدامش نمود. آنان حتی از جسم سلاخی شدهاش هراس داشتند و در بیابانی در نزدیکی شهر قروه دور از خانوادە کە نیمه تنش در خاک بود و با پارچه سفیدی که نامش بر آن نوشته شده بود رها نمودند. کە در نهایت مردی چوپان او را در نزدیکی مزرعه اش یافتە و نامش را از گردنش باز کرد و جسم انسانی اش را به دل خاک سپرد.
اما فرشته در زندان ماند. فرشتە توانستە بود در ابتدا با شهرت و فامیلی دیگری خود را معرفی نماید و تظاهر نماید کە وی تنها نقش زن و همسر صارم را در زندگی او داشتە و هیچگونە فعالیت سیاسی علیە حکومت نداشتە است. در آن دوره در زندان عمومی فرشتە نقش بسزایی در حفظ روحیه زندانیان ایفا می کند و چونان همیشە بە یاری دیگر زندانیان می شتابد. بطوریکە هر کس او را میدید مشتاق شخصیت گرم و صمیمی و آرامش و رفتار احترام آمیز او میشد .
در یکی از بازجویی ها به فرشته عکس یک زن پیکاری را نشان می دهند و فرشته میگوید اورا هرگز ندیده و نمی شناسد، اما فرشته در اولین دیدار حضوری با مادرم و در حین بوسیدن مادرم نامه کوچکی را در دهانش میگذارد. در نامەی فوق فرشته تمنا کرده بود که مادرم به هر شکل ممکن آن خانم را یافتە و او را خبر دار کند تا دستگیر نشود و جانش بە خطر نیفتد.
مادرم به همراه خواهرم آن خانم را یافتە و وی را در جریان ماجرا قرار می دهند. فرشته خلاقانه راههایی یافته بود که با ما نامه نگاری یک طرفه داشته باشد و این بار از همان کار دستیهای دوران بچگی اش کمک گرفتە بود.
بر روی دستمال کاغذی نامە مینوشت و آنرا لوله میکرد و در بافتنی و کارهای هنری جاسازی میکرد . وی کارش را با هوشیاری کامل انجام میداد و بە همین خاطر ما بعد از ملاقا ت با فرشتە، هر آنچه مادرم با خودش از زندان آورده بود را با دقت جستجو میکردیم. هر بار نامه ای بود و آنرا می بوسیدیم و دوباره نویسی میکردیم.
گاهی فرشته نامه هایی با خط زشت و مخصوصا با ادبیاتی ساده برای ما می نوشت کە در صورت لو رفتن نامە هویت واقعی او فاش نشود کە خودش را زنی عادی و بدور از سیاست معرفی کردە بود.
ملاقات های حضور کم کم حذف شد و دیدارها از راه دور و پشت نرده اتفاق می افتاد. در یکی از ملاقاتها که خواهر کوچکم همراه مادرم بود، متوجه میشود که فرشته دستهایش به زور قدرت گرفتن چادرش را دارد و قسمتی از باند پیچی دستش از زیرچادر دیدە می شود. این بار که مادرم بافتنی تمام شده از فرشته را تحویل می گیرد، با باز کردن یقە بافتنی و بیرون آوردن محتوای آن نامەایی یافتیم کە از دیگر نامەهای قبلیش طولانی تر بود. کە باعث سردرگمی و تعجب همە ما شد.
فرشته در نامە ذکر کردە بود کە او مدتهاست که تحت سخت ترین شکنجه ها و بازجویی های طولانی قرار گرفته است و تنها یک بازجو ندارد، بلکە در عمل وی دو بازجو دارد و خانم گ. ش (٢) از توابین زندان سنندج به عنوان بازجوی اول من محسوب میشود. لگدهای نامبردە ، درونم را بیشتر از جسمم می آزارد. او در بازجویی هایش از من درخواست دارد تا علیه صارم حرف بزنم و مرا مجبور به اعتراف تلویزیون می کند و فشار می آورد تا توبه نمایم کە در غیر اینصورت شانس دیگری برای اعدام نشدن ندارم. فرشتە در ادامەی نامە منویسد کە نامبردە فراتر از آنچه من و صارم انجام دادەایم، اعتراف نمودەاست. شما خانوادەام آگاە باشید کە اگر چنانچه نامبردە اعتراف تلویزیون نماید، من بزودی اعدام خواهم شد.
این نامه را بازنویسی کردیم و پدرم آن را به دست کومله رساند همانطور که نامه های قبلی فرشته را فرستاده بودیم محتوای این نامه ها انعکاسی از وضعیت زندان و گزارش بود و فرشته تا جایی که ممکن بود به بخشی از کار سیاسی اش در زندان تبدلیل شده بود. در آخرین نامه فرشته او گفته بود من وصیت نامه ام را در یکی از بافتنی ها جا سازی کرده ام. هنگام تحویل وسایلم به دستتان میرسد.
فرشته در ۹ اسفند درنیمه شبی سرد و سیاه با قامتی مجروح هم چون قهرمانی سر به دار شد.
۹اسفند ۶۱ ، قبر ۱۱ ردیف ۲ باغ فردوس کرمانشاه
با خبر اعدام فرشته شهر سقز از خواب بیدار شد و خانه و حیاط و کوچه سرشار از جمعیتی گریان. اما به سرعت خانەی ما محاصره شد و تهدید به سکوت ما نمودند و از برگزاری مجلس ترحیم منع شدیم . در ۱۲ فروردین مادرم و با همراهی پدرم به کرمانشاه رفتند . مادرم میخواست که با چنگ خاک را بشکافد و مدام نالە و زجە می کشید، در این میان کسی که مسولیت خاکسپاری اعدامیان را به عهده داشت پیش مادرم می آید و بە او می گوید:
مادر آرام باش، میخواهم چیزی بگویم دعا کن من زنده بمانم تا برای مردم تعریف کنم که چه بر سر بهترین و با ارزشترین گنج های این سرزمین آمد . مادر بدان دختر تو قهرمان ترین انسان بود. مادر بدان با لبخند و سر بلند و استوار رفت. بدان که حتی جسم خاموشش پر از فریاد بود. بدان او را مانند یک قهرمان با احترام در ملحفهی سفید پیچاندم و نه در کیسه پلاستیکی و با افتخار تسلیم بە خاکش کردم، تا تن خسته و شکنجه شده اش آرام گیرد. آه مادر دعا کن که من زندە بمانم تا پیغام آخرین لبخند او را برای مردم خفتە فاش کنم .
روزی من خاک او را بدور از چشم جلادان برایتان می شکافم تا آخرین فریاد نگاهش را ببینید.
بعد از اعدام فرشته گ.ش (٢) همراه خواهران زینبیە برای سخنرانی به
یکی از دبیرستانهای سقز میرود، که خواهر کوچکمان در آنجا تحصیل می کرد، او نامبردە را در تلویزیون دیده بود و چون این اسم برای با اعدام فرشتە پیوند میخورد و برای ما آشنا بود.
خواهرم به معلمش میگوید شکم درد شدید دارد و باید بە خانە برود. خواهرم میگفت زمانیکە او را در دیدم حالت تنوع بە من دست داد. با بازگشت خواهرم از مدرسە و خبردار شدن مادرم از موضوع، مادرم دوان دوان خودش را به مدرسه میرساند و جلو درب ورودی مدرسه به گ.ش(٢) حمله میکند و از او سئوال می کند کە آخرین پیغام دخترم – فرشتە- چە بود و چە چیزی در وصیتنامەاش نوشتە شدە است؟ کە گ.ش با کمک دیگر همراهانش و با لگد، مادرم را بە کناری پرت می کند و در جواب پاسخ می دهد کە فرشتە مقصر بود کە تا آخرین نفس مقاومت کرد و تسلیم نشد.
متن یکی از نامەهای زندە یاد فرشتە فایقی کە از زندان برای خانوادەاش نگاشتە است:
(خانوادە گرامی، با عرض سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد و نگرانی نداشتە باشید. تمام اقوام و آشنایان را از از قول من سلام برسانید. بچەها را از قول من ببوسید. امیدوارم در امتحانات قبول شدە باشند.
مادر جان، لطفأ برایم حدود ١٠ کلاف نج سیاه کوپلن بیاورید. در ضمن اگر دایی یا کسان دیگر کوپلن میخواهند، منظرەهای زیبایی هست، آنها بخرند و بفرستند تا من درست کنم. در ضمن ماست و وسایلی کە گفتم، نیاورید چون زیاد است و در اینجا خراب میشود.
کوچک شما
فرشتە فایقی.
٢٩/٥/١٣٦١ )
(١)و(٢) اسامی نامبردگان در نزد وبسایت نەمران تا زمان مقتضی محفوظ می باشد.