تهیە کنندە و گردآورندە: همایون اردلان
جمهوری اسلامی با آمدنش جز زندان، شکنجه، آزار مردم، تحقیر زنان و اعدام و کشتار همگانی ارمغانی نداشت…..اعدام و شیوەهای ترسناک آن ابزاری بود که رژیم با استفاده از آن حاکمیتش را تثبیت کرد و با پخش عمومی اخبار این اعدامها از رسانه های جمعی و در روزنامه ها ترس و رعب وحشتناکی در جامعه آفرید تا کسی را یارای انتقاد و یا مخالقت نباشد.
کردستان با درک به موقعیت و با تصمیمی قاطع از همان روزهای آغازین نه بزرگی به این حاکمیت سیاه و واپسگرا گفت و تمام قد در مقابل آن ایستاد و این ایستادگی تا امروز سربلندانه تداوم دارد و روزها و ماههای این تاریخ پر افتخار به خون جوانان این سرزمین رنگین است. آغاز دهه شصت یکی از نقطه عطف های سبوعیت رژیم دیکتاتور جمهوری اسلامی است که شمار زیادی از مردم بە ویژه جوانان را بی بهانه و بدون وکیل و دادگاه به جوخه های مرگ سپرد
محمد حاجی حسنی یکی از این هزاران جوانی بود که با تغییر رژیم دل در گرو دنیای بهتری داشت ولی دژخیمان رژیم خیلی زود گل عمرش را پرپر کردند…….او در سال ۱۳۲٥ در یک خانواده پرجمعیت و از نظر مالی متوسط در شهر مرزی بانه به دنیا آمد …. از همان کودکی با دیگر برادران و خواهرانش متفاوت بود بسیار پر جنب و جوش بود و کنجکاویش در هر موردی جهان تاره ای را بە رویش می گشود….. تا کلاس دهم را در زادگاهش بانه به مدرسه رفت گرچه نیازی به کار او نبود تابستان ها کار می کرد تا امکانات تحصیل را فراهم تر سازد و همزمان دریچه نگاهش بازتر شود تا ستم و نابرابری را در سطح جامعه و در بین مردم بهتر ببیند…..زمانیکه برای ادامه تحصیل راهی سنندج شد جوانی بود قد بلند, خوش تیپ و ورزیده که والیبال را خوب بازی میکرد و در دوهای استقامت و سرعت دارای مقام و توانایی بود. او که در منزل برادرش در محله قلعه چهارلان سنندج ساکن شده بود خیلی زود در بین بچه های محل جای خود را باز کرد و مورد احترام و توجه قرار گرفت در محل تحصیل هم محبوب همگان بود عوامل این محبوبیت و احترام در ویژگیهای شخصی محمد بود خوشرویی, خوشخویی, صمیمیت و خاکی بودن را داشت و همزمان شخصیتی نوگرا داشت و سعی فراوانی داشت این درک برجستەاش را در گفتار و کردار و گویش و پوشش مرتبش نمایان سازد.
محمد در سال ۱۳٤۷ به عنوان سپاهی دانش به شمال کشور رفت و مدت دو سال در روستاهای آن منطقه به کار آموزش و سوادآموزی پرداخت و بعد از دوره سربازی(سپاه دانش) به زادگاهش بانه برگشت و در آموزش و پرورش استخدام شد و در مقام معلمـی در دبستان های شهر بانه مشغول تدریس شد.

سال هزار و سیصد و پنجاه ازدواج کرد و سالهای پنجاه و یک و پنجاه و شش با اضافه شدن دو دختر به جمع خانواده کانون گرمی فراهم شد که محمد به آن عشق می ورزید و برای رفاه و آسایش بیشتر آنها بە شدت تلاش می کرد او که با اخلاق خوب و برخورد دوستانه چشمگیرش چهرەایی شناخته شده و مورد احترام در شهر بانه شده بود, در جمع خانوادەاش هم بسیار محبوب بود روابطی واقعی و رفیقانه و صمیمی با همسرش داشت به او احترام میگذاشت و در کارهای خانه به او کمک می کرد با دخترانش نه تنها پدری مهربان بلکه دوستی صمیمی بود.
خیزش مردم ایران و خواست تغییر رژیم دریچه ای از آرمانهای زرین و آرزوهای دور از دسترس را بروی همگان گشود.
محمد هم همراه شد و شوق رهایی و رسیدن به نداشتەها روز و شبش را پر از شادی و تحرک کرده بود دست آوردهای اندک ولی پر بها را ارج می نهاد و در تلاش بود راههای ورود این بهار وعده داده شده را هموار کند.
خلع سلاح پادگان ها و مراکز نظامی موجب شده بود که بیشتر مردم بە ویژه جوانان در سراسر کشور بە اسلحە دسترسی داشتە باشند, در کردستان با توجه به سابقه زیاد مبارزاتی و آشنایی بیشتر مردم با سلاح این امر شکلی ویژه و منظم تری داشت ..در شهرستان بانه هم جوانان مسلح شدند و در تصمیمی انقلابی :امنیت شهر، حفاظت از بانکها و تاسیسات، کنترل عبور و مرور و ایجاد نظم ترافیک و انتظامات شهرو بسیاری اقدامات خدماتی دیگر را به عهده گرفتند…..محمد هم همپای دیگران در تقبل این مسئولیتها همراه بود لحظه ها هم پر بودند از رویدادهای گوناگون سیاسی و اجتماعی و برپایی نمایشگاهها و اجتماعات و سخنرانیها….بازگشت ابراهیم یونسی نویسنده و مترجم بزرگ و زندانی سیاسی و از اعضای قدیمی حزب توده به زادگاهش بانه, حال و هوای ویژەایی را بە وجود آوردە بود کە شمار زیادی همیشه در نشست ها و دیدارهایش همراه او بودند، شماری از جوانان مسلح خود خواسته نگهبانی و حفاظت او را به عهده گرفتند که محمد با قد بلند و اندام ورزیده خود یکی از همین جوانان بود و زمانیکه وزارت کشور از هم پاشیده از ابراهیم یونسی خواست با رفتن به سنندج و در دست گرفتن زمام امور استانداری کردستان سر و سامانی به اوضاع به هم ریخته آنجا بدهد این جوانان بانەای بودند که در نبود.
هر گونه امکاناتی, استاندار جدید را تا محل کارش همراهی می کردند و تا چند روز او را تنها نگذاشتند. محمد هم همراه بود……مردم سنندج بعد از نا آرامی ها و جنگ نوروز خونین و برپایی نشستی با سران حکومت جدید اداره شهر را به شورایی یازده نفره از منتخبین خود سپردند و نمونەایی شدند از جامعەای مدرن و دموکراتیک که آزادانه در امور اداری و اجتماعی شهر نقش داشتند.
اما جمهوری اسلامی در ذات خود چنین آزادی و رفاهی را برنمی تابید و به شیوه های گوناگون برای برهم زدن آن تلاش میکرد و در نهایت در بیست و هشت مرداد پنجاه و هشت فرمان جهاد و حمله به کردستان صادر شد، ماشین کشتار و اعدام رژیم به رانندگی خونخواری به نام خلخالی شهرهای کردستان را یکی پس از دیگری در نوردید و دسته دسته جوانان را به کام مرگ فرستاد ….این تهاجم در سراسر کردستان بعد از سه ماه شکست خورد و مردم حاکمیت شهر ها را در دست گرفتند محمد همانند همیشه بیشتر وقت خود را در خارج از منزل بود و در امورات خدماتی و اجتماعی شرکت می کرد
.شهر بانه به دلیل موقعیت استراتژیک برای رژیم سرکوبگر اهمیت فراوانی داشت و بە همین دلیل هر از گاهی از راه زمین و جاده سقز و یا مسیر هوایی و هلی برد به انتقال نیرو به آنجا می پرداخت که با واکنش سریع پیشمرگه و مردم روبرو شده و به عقب رانده میشد……محمد در صفوف پیشمرگەها نبود اگر چه مسلح بود بیشتر در کارهای انتظامی و اجرایی شهر فعال بود و در درگیریهای نظامی شرکت نداشت….خیلی ها خوب بیاد دارند روزی را که بیش از ده هزار نفر از مردم بانه و دور و برش با فریادهایشان از تحصن یکپارچه مردم سنندج با خواست خروج پاسداران از شهر پشتیبانی می کردند, محمد خستگی ناپذیر به هر طرف سر می زد و تجمعها
را شکل و سازمان می داد، حضور ناگهانی فروهر, صباغیان و سحابی که به بهانه مذاکره با هیئت نمایندگی خلق کرد در کردستان بودند در میان این گردهمآیی و سخنرانی فروهر حال و هوایی متفاوتی را خلق کرد که انجام وظیفه محمد و همکارانش را بسیار سنگین ساخت و روز را برایشان خسته کنندەتر کرد و شاید هم در همین روز بود که مزدوری یا یکی از همراهان این نمایندگان به اصطلاح صلح طلب دولت عکسهایی از جمعیت گرفت که در یکی از آنها حضور محمد را مسلحانه نشان میداد و این عکس برگ اصلی اتهام و محکومیت او در زمان دستگیریش گشت.
سال ۱۳٥۹ رژیم سیاست سرکوب و کشتار را که ماهیت اصلیش بود بە وضوح نشان داد و ابتدا به سنندج و سپس به سراسر کردستان بصورت جدی و فراگیر حمله کرد که با مقاومت همه جانبه مردم و نیروهای پیشمرگ روبرو شد، در بانه و جاده های منتهی به آن وضع بدتر از همه جا بود و رژیم سنگین ترین ضربەها را خورد، روزهای چهارم و پنجم خرداد صیاد شیرازی فرمانده عملیات نخوابید تا با تجدید سازمان و تجهیز دوباره نیرویش که به گفته خود او در حد یک تیپ مکانیزه زرهی بود به ادامه عملیات بپردازد اما با تاکتیکی دیگر، پانزده کیلومتر مانده تا بانه را زیر شدیدترین ضربات گرفتند و دهها هزار گلوله و خمپاره و توپ را در زمانی کوتاه بر بانه و اطرافش فرو ریختند…خانه محمد نزدیک پادگان بود و در درگیریهای شدید این چند روزە مورد اصابت خمپاره و گلوله توپ زیادی قرار گرفت و بە شدت آسیب دید او و خانوادەاش به جمع تعدادی از فامیل پیوستند که در زیرزمین منزل دوستی پناه گرفته بودند، روز ششم خرداد محمد جهت کسب اطلاع و بررسی اوضاع از پناهگاه خارج شد با فضای وحشتناکی روبرو شد مقاومت مردم رو به زوال بود و نیروهای پیشمرگ در حال عقب نشینی و ترک شهر بودند ترسی سراپای وجودش را فرا گرفت, رویدادهای سرشار از شادی و آزادی این چند ماه سریع از برابر چشمانش گذشت دمی از همه چیز تهی شد و چون به خود آمد خود را در میان مردمی دید که راه خروج از شهر را در پیش گرفته بودند.
بعد از دور شدن از شهر مردم هراسان و فراری متفرق شدند و هر کس مسیر و راهی را برگزید, نیروهای پیشمرگ در پی استقرار و تحکیم مواضع جدید خود بودند تا به دفاع و مقاومت بپردازند.
مسافران جدید و کسانی که تازه از شهر می رسیدند خبر از استیلای سیاه و جنایتکارانه رژیم می دادند که بر سر هر کوی و برزن مقر و پایگاهی ساخته و به اذیت و آزار و دستگیری مردم مشغول شدە بودند…..
محمد آشفته و بهم ریخته بود لحظه ای از فکر و یاد همسر و دو دخترش فارغ نبود دیدن این مردم آواره و سرگردان بە شدت رنجش می داد, نگاهی به مقاومت و مبارزه مردم داشت و میل عمیقی به برگشتن به شهر و در آغوش کشیدن خانوادەاش،طنابی را که در دست داشت فقط این سر و آن سر می کرد, تصمیم گرفتن برایش آسان نبود روزها می گذشتند و این گذران عمر, شرایط نامناسب و اوضاع نابسامان را بدتر می کرد، اگرچه پس از مدتی در خفا و پنهانی دیدار خانواده میسر شد ولی ابعاد دیگر بار گران آشفتگی و سرگردانی او همچنان آزارش می داد، چند ماهی در این بی سرو سامانی گذشت خبرها حاکی از آرامشی نسبی در شهر بود و روال عادی زندگی …محمد در این مدت دفتر روزهای دو سال گذشته را چندین بار ورق زده بود و هیچ کار قابل سرزنشی را بیاد نمی آورد خود را از هر جهت بیگناه میدانست…..محمد به شهر برگشت و با پیوستن به جمع خانواده کوچکش آنها را شاد کرد چند روز مانده تا بازگشایی مدارس را به تعمیر خانه اش پرداخت که دیوارهایش هنوز سوراخهای بزرگ اصابت گلوله توپ را در خود داشت …..آغاز سال تحصیلی آنسال کمی متفاوت بود فضای مدرسه سنگین و امنیتی به نظر می رسید تعدادی از همکارها برنگشته بودند و شنیدن نام کشته شدگان چه غمی را بر دلها تلنبار کرد ……چند روزی از شروع مدارس نگذشته بود که پاسداران و مأموران اطلاعات ناگهانی به مدرسه ریختند و با لیستی در دست به بررسی و کنترل نام آموزگاران و کارکنان پرداختند و آخر کار چند نفر از آموزگاران زن و مرد را برای شنیدن پاره ای توضیحات با خود بردند.
محمد را به پادگان بانه بردند در ساختمان کوچکی که نام زندان داشت تعداد زیادی از دوستان و رفقا و همشهری ها را دید بانه شهر کوچکی است و همه همدیگر را می شناسند, هر روز با تحقیر و توهین تعدادی را برای بازجویی می بردند و در بازگشت همه زندانیان آنها را دوره می کردند و از نحوه بازجویی و شکل پرسشها می پرسیدند، محمد خود را بی گناه میدانست و با شنیدن سخنان دیگر زندانیان و پرسشهای بازجویان بیشتر اطمینان می یافت که بزودی آزاد خواهد شد…..روزها و هفته ها و ماهها گذشت تعداد زندانی ها کم و زیاد می شد قیافه ها و چهره ها هر روز تغییر می کرد و آنچه تغییر نمی کرد دیوارهای بتنی سربی رنگ بندهای زندان بود و صورتهای عبوس و یک شکل زندانبانان، جنگ ایران با عراق شروع شده بود و ترس و وحشت مردم بانه را به خاطر نزدیک بودن شهرشان به مرز عراق فراگرفته بود, محمد این را از گفتەهای خانواده و فامیل دریافته بود که دو هفته یکبار به دیدنش می آمدند و این مسئله گاهی او را به فکر می برد که شاید اگر در خانه بود می توانست برای زن و بچەهایش آرامش بخش باشد و به آنها روحیه ببخشد، این ترس و خیال دیری نپایید و جنگنده های هوایی عراق بر آسمان بانه ظاهر شدند و چه هدفی بهتر از پادگان بانه که آرام در دامنه کوه آربابا قرار گرفته بود…..عملیات کوتاه بود غرشی رعد آسا، صداهایی مهیب و دود و گرد و غباری که روز را چون شب تاریک کرد شیرازه کارها از هم گسیخت هیچ چیز در جای خود نماند نه پاسدار و نه نگهبان، نه در و نه دربان….پاسداران و نظامیان به داخل کانالها و غار های حفاظتی از پیش آماده شده خود گریختند زندانیان هم وسایل خود را برداشتند و هر کسی راهی را در پیش گرفت. محمد به خانه برگشت همسر و دختران شاد شدند او از بی گناهی خود برایشان می گفت و اطمینان می داد که بزودی آزاد خواهد شد او چنان امیدوار بود که هیچ توجهی به پیشنهاد برادرانش و دیگر فامیل نکرد که خواستار خروجش از شهر و پنهان شدن بودند او به محض عادی شدن اوضاع به پادگان رفت و خود را به زندان معرفی کرد بعد از چند روز او را همراه چند زندانی دیگر به زندان سنندج منتقل کردند…..برخورد خشک و جدی زندانبانان جدید، نحوه بازجویی، شکنجه سیستماتیک و نظم محکم و دقیق داخلی زندان هشدار ترسناکی برای محمد بود در خود فرو رفت امیدش سست شد تنها کسی که در زندان می توانست مورد اعتماد باشد همبند و همشهریش جمال رحیمی زاده بود که دردهایشان را با هم تقسیم می کردند و در بیرون از زندان هم این مادرش باجی بود که با حضور تقریبا” همیشگی خود در مقابل زندان و سالنهای ملاقات موجب دلگرمی محمد و فشار بر زندانبانان بود…..در اولین بازجویی ها بوی ترسناک مرگ و اعدام را حس کرد، احساسش را با مادرش در میان گذاشت مادر سراپا آتش شد حتی شنیدن این خبر برایش قابل تحمل نبود به بانه شتافت و برادران را به چاره اندیشی واداشت,آنها سعی زیادی کردند و به هر کسی رو انداختند به هر دری کوبیدند شاید فرجی پیش آید کار به دفتر منتظری در نجف آباد هم کشید از او نامه گرفتند ولی دستور نایب امام هم در عزم خونریزی دژخیمان تغییری حاصل نکرد تلاشها بی حاصل می نمود، در یکی از این پیگیری ها در دادگاه انقلاب سنندج پاسداری که خود را آدم خوب می نمایاند در گوشی به آنها گفت گیر کار در تحویل یک قبضه اسلحه است این کار را بکنید….. تهیه اسلحه دشوار نبود ولی این کار دو سئوال را مطرح می ساخت, آیا این پاسدار کارەیی هست و اطلاعی از ماجرا دارد؟!؟! آیا اضافه کردن اسلحه به پرونده موجب تحکیم اتهام و اثبات جرم نبود؟!؟!…. برادرها و خواهرها و مادر به شور نشستند از تجربه دوستان و آشنایان استفاده کردند و در نهایت انجام این کار درست ندانستند.
جمهوری اسلامی که بقای خود را در سرکوب و فشار بر مردم می دید و مقاومت مردم و بازوی مسلح شان نیروهای پیشمرگ مانع کارهایش در سطح جامعه بود با کشتار زندانیان اسیر و بی دفاع قدرت و حاکمیت خود را به رخ می کشید و با اعدام های پی در پی در سال شصت سبوعیت خود را به اوج رساند.
آفتاب کمرنگ پاییزی آن روز هیچ گرمایی به تن دو زن خسته که ساعاتی بود در مقابل زندان دادگاه انقلاب سنندج منتظر دیدار عزیزانشان بودند نمی بخشید باجی مادر محمد و ناسکه خواهر جمال لحظه ها را می شمردند تا ضمن دیدار با عزیزان دربند خود لباس تمیز و خوراکی و غذای همراه را به آنها تحویل دهند اما درنگ امروز در احضار آنها و انجام ملاقات کسانی که دیرتر رسیده بودند باجی و ناسکه را نگران کرد…. بالاخره صدایشان زدند پاسدار دژبان داخل راهرو خیلی آرام گفت زندانی های شما را به قروه بردەاند در حالیکه پاکت نامەای را به آنها داد, گفت این را به سپاه پاسداران قروه ببرید آنها به شما کمک خواهند کرد در انتهای خیابان سیروس همیشه مینی بوس قروه هست پاسدار با ترک محل کارش امکان هر پرسشی را از آنان گرفت……
دو زن خسته تشنه و بە شدت نگران و بی آرام روی نیمکتی نشسته بودند و چشمشان را به در سپاه پاسداران دوخته بودند که چند دقیقه پیش نامه آنها را تحویل گرفته بود، انتظار زیاد به درازا نکشید, اتومبیلی از آن طرف ساختمان به سوی آنها آمد و راننده آنها را با خود سوار کرد، یارای پرسشی نبود لرزش چانه ها نفس گیر بود اتومبیل خارج از شهر در حاشیه زمینی باز ایستاد چند نفر سیاهپوش پراکنده اینجا و آنجا حضور داشتند زمانی که پاسدار دو کپه خاک را که با موزاییکی مشخص شده بود به آنها نشان داد دیگر توانی برای بر پای ایستادن نمانده بود بر خاک افتادند با اشک خاک را شستند و بر روی مالیدند و موی ها کندند، پاسدار گم شد و زنان و مردان سیاهپوش بر آنها گرد آمدند.. اینجا لعنت آباد است……خبر را به بانه رساندند فامیل و کسان شبانه راه افتادند و اول صبح روز بعد اشک و فریادشان با نالەهای از نفس افتاده باجی و ناسکه در آمیخت قصه تلخ موهای کنده شده و صورتهای خراشیده و خونین ضجەهای بی امان و نفرین هایی از ته دل…….محمد و جمال را بیست و پنجم آذر ماه یکهزار و سیصد و شست اعدام کرده بودند اگر جمال رحیمی زاده اتهامش هواداری از کومله بود محمد حاجی حسنی با همان اتهام کلیشەیی جمهوری اسلامی یعنی مفسد فی الارض و محاربه با خدا اعدام شد……باجی تا وقتیکه بود اگر چه پیر و نحیف شده بود و قامت بلندش دو تا، هر پنج شنبه مسافر مینی بوس های قروه بود.
نام محمد حاجی حسنی و داستان زندگیش در لابلای کتاب قطور اعدامهای جمهوری اسلامی گم و محو شده است, این نوشته برگرفته از گفتەها و شنیدەهای دوستان و فامیل اوست.
همایون اردلان