نگارش این خاطرات ادای دینی است به دوست عزیزم افسر جانباخته بهروز بهروزنیا. – همایون اردلان
پاییز سال یکهزاروسیصدوچهل و دو برای من و همسالانم فصلی نو در زندگی بود، پایان دبستان و آغاز دبیرستان.
در آن سال شهر سنندج چهار دبیرستان پسرانه داشت، دبیرستان هدایت در ساختمان ستاد لشکر و در خیابان شاهپور قرار داشت. گویا آموزش و پرورش این بنای بزرگ دو طبقه و محکم را برای مدت یکسال اجاره کرده بود و با توجه به محلش که در مرکز شهر بود، بخش های زیادی از شهر را پوشش میداد و به همین دلیل حدود دویست و هفتاد نفر از دانش آموزان کلاس اول دبیرستان ( کلاس هفتم ) در دبیرستان هدایت نام نویسی کردند و مسئولان آنها را بر حسب معدل امتحان نهایی ششم در پنج کلاس سازمان دادند، من به همراه تقریبا” پنجاه نفر دیگر که معدل بین پانزده تا شانزده را داشتیم در کلاس هفتم «ب» جای گرفتیم.
در میان همکلاسی ها پسری بسیار پرانرژی، خون گرم، مهربان و تا حدی شلوغ وجود داشت که خیلی زود همه او را شناختند و نامش را یاد گرفتند بهروز چراغ زاد فرزند حاج عبدالله چراغ زاد صاحب یکی از قنادی های قدیمی بنام لوکس در میدان اصلی شهر. کە بهروز چند سال بعد شهرتش را به بهروزنیا تغییر داد.
بهروز با همه رفتاری مؤدبانه داشت، درسش خوب بود، دوستدار ورزش و عاشق فوتبال. بسیار زود به دستور آقای پیرظهیری دبیر ورزش پاسخ مثبت داد و لباس ورزشی کامل فوتبال را تهیه نمود، البته توانایی مالی خوب پدرش بی نقش نبود. روزهایی که ورزش داشتیم و پیاده از دبیرستان به کلوب ورزشی میرفتیم اولین دانش آموزی بود لباس ورزش پوشیده در زمین حاضر بود. حرکات و بازی کردنش هم با آن قد کوتاه سینه ی کفتری و دریبل های ریز دیدنی بود.
گشایش ساختمان جدید دبیرستان هدایت و تقسیم دانش آموزان پایان دوستی من و بهروز نبود و در شهر کوچک آنروز سنندچ هر از گاهی اینجا و آنجا ملاقاتی دست میداد و مهری تازه میشد.
آن سالها گذشتند و بهروز بعد از گرفتن دیپلم به مرکز آموزش افسری ژاندارمری وارد شد و بعد از طی دوره سیزده ماهه با درجه ستوان سومی فارغ التحصیل شد و در شهرهای مختلف ایران شروع به کار کرد، من هم بعد از دیپلم وارد دانشکده افسری شدم و بعد از سه سال با درجه ستوان دومی برای کار در ژاندارمری راهی شهرهای جنوبم کردند.
بعد از انقلاب در سال یکهزاروسیصدوپنجاوهشت هر دو با درخواست خودمان به ناحیه ژاندارمری کردستان آمدیم و هر دو با درجه ستوان یکمی در هنگ ژاندارمری سنندج سازمان یافتیم، بهروز به عنوان فرمانده گروهان قرارگاه هنگ و من رئیس رکن یکم. نکته جالبی که در این حضور جدیدمان موجب خنده و محور شوخی هایمان می شد استقرار هنگ در ساختمان ستاد لشکر در خیابان شاهپور بود، جائیکه 16 سال پیش هر دو آنجا کلاس هفتم بودیم و جای جای اطاقها و ایوان و حیاطش پر بود از خاطرات آنروزهایمان.
سال یکهزاروسیصدوپنجاوهشت که با نوروزی خونین در سنندج آغاز شده بود هر روزش را رویدادهای تازه شکل میدادند، در کوی و برزن در بقالی و کافه و تاکسی و غیرە. بحث، بحث سیاست بود و مناظره و موضع گیری سیاسی، این جو برمحل کار ما هم حاکم بود اگر چه در محیطی نظامی بودیم.
بهروز را هر روز میدیدم باهم رابطه نزدیکی داشتیم او همچنان صمیمی و مهربان بود پخته شده بود و تا حدی تودار، فرصت ها را برای حرف زدن از دست نمیدادیم، در حیاط، در کافه ی اداره، در داخل ماشین هایمان یا زمانیکه برای خوردن حلیم صبحانه به داخل شهر میرفتیم.
آغازسخن، بیاد آوردن خاطرات دوران دبیرستان بود و شیطنت هایش و بعد به اوضاع روز میرسیدیم، بهروز چپ بود و بشدت مخالف سیاست های جمهوری اسلامی و این چیزی بود که ما را خیلی به هم نزدیکتر کرده بود، تنها موردی که برمن پوشیده بود تعلق سازمانی یا حزبی او بود آشکارا از هیچ گروهی پشتیبانی و دفاع نمیکرد گرچه به خوبی دریافته بود من گرایشی به کومه له دارم.
اواسط سال یکهزاروسیصد و پنجاە وهشت، بعد از فرمان جهاد خمینی، فشارهای رژیم برای استیلا بر کردستان و اعمال سیاستهای واپسگرایانەاش افزونی یافت. ژاندارمری و شهربانی به علت وابستگی زیادشان به حاکمیت و مرکز از ضعیفترین حلقەهایی بودند که رژیم به آسانی میتوانست در آنجا اعمال قدرت نماید.
من با همفکری سه تن از همکاران برای بررسی اوضاع و متحد کردن پرسنل ژاندارمری کردستان و مقابله با فشارهای رژیم اقدام به تشکیل محفلی مخفی بنام «پاژ»( پرسنل انقلابی ژاندارمری) کردم، بسیار مایل بودم که بهروز را به این جمع اضافه کنم اما او علاقه ای نشان نمیداد و با اینکه موافق حرکت بود و من را تشویق هم میکرد ولی نمیدانستم چرا نمیخواهد همراه باشد.
زمزمه انتقال پرسنل بومی و کرد به نواحی دیگر کشور بالا گرفته بود و موجب بروز نگرانی و دلهره شده بود بویژه در بین اعضای عیالوار که تعدادشان هم کم نبود، برای مقابله با این تصمیم غیرعادلانه «پاژ» توان خود را به کار گرفت تا اعتراضات و مخالفت همگانی با این سیاستها را سازماندهی کند.
تصمیم در مورد ایجاد یک شورای منتخب را از پرسنل ژاندارمری کردستان که با رأی مستقیم افراد در یک فراخوان جمعی شکل بگیرد با بهروز در میان گذاشتم با اینکه آنرا لازم میدانست ولی حاضر نبود خود را کاندید شورا نماید در این باره تنها چیزی که از حرفهای او غیر مستقیم درک میشد این بود که او این کارها را تلاش کومەله برای نفوذ در سازمانها و ادارات میدانست.
اولین ساعات کاری روز شنبه نوزدهم آبانماه یکهزار و سیصد و پنجاە و هشت سرگرد ایرج غیابی فرمانده هنگ مرا به دفترش احضار کرد و گفت باید فوری به ستاد ناحیه بروی و خودت را به سرهنگ شریفی فرمانده ناحیه معرفی کنی.
لحظەایی در فکر فرو رفتم و به لو رفتن «پاژ» و تحرکاتم در سطح ناحیه، اندیشیدم.
سرگرد غیابی منتظر پرسشم نماند و گفت به جان بچه ام اگر چیزی میدانستم حتما” بتو میگفتم، تلاشم برای مشورت با یکی از یاران گروه کوچکمان «پاژ» به جایی نرسید و ناچار مستقیم به ناحیه رفتم اظهار بی اطلاعی مسئول کارگزینی ناحیه ستوان یدالله ترقی که از دوستان هم بود در مورد این احضار ناگهانی افکارم را بیشتر پریشان کرد.
بعد از چند دقیقه انتظار اجازه ورود دادند، اولین بار بود سرهنگ منوچهر شریفی را میدیدم، قد بلند و ورزیده مینمود. گرفتگی و عصبانیتش کاملا” هویدا بود، در حالیکه به لیستی از نامها که روی میزش بود نگاه میکرد پرسید اسمت چیه و کجا کار میکنی؟ لهجه کردی کرمانشاهی او بسیار مشخص بود. جواب را که شنید سرش را بلند کرد و بعد از برشمردن شماری از وظایف ژاندارمری، گفت پاسگاه دزلی در نزدیکی مریوان از طرف تعدادی ضد انقلاب مسلح محاصره شده، فرمانده پاسگاه یک استوار جوان است که احتیاج به کمک دارد و توان اداره پاسگاه را ندارد، شما باید بلافاصله به آنجا بروید و ضمن کنترل اوضاع و بررسی موقعیت کمبود ها را از نظر نیرو و تجهیزات به ناحیه گزارش کنید تا اقدام لازم انجام گیرد.
در جواب گفتم اگر گزارش کاملی از وضعیت من را از کارگزینی بخواهید متوجه خواهید شد من از اول سال مصدوم هستم و تحت مداوای بهداری ناحیه میباشم، فکر کرد با تمارض قصد فرار از مسئولیت را دارم با ترش رویی بیشتر گفت اگر تنهایی برایت سخت است بازدید مرزی آخر هفته را امروز انجام میدهم تا ترا تا آنجا همراهی کرده باشم. گفتم جناب سرهنگ عرض کردم مصدوم هستم و نیاز به مداوای روزانه دارم، فریادوار پرسید چه مصدومی؟ آرام لباسهای بالاتنەام را بالا کشیدم و سمت چپ بدنم را که باندپیجی و پانسمان بود نشان دادم ، با خشم زیاد خودکارش را روی میز کوبید و بلند گفت: یکی مرد و یکی مردار شد برو آقا برو، در حالیکه با احترام نظامی عقب گرد میکردم در این فکر بودم که لابد چند نفر دیگر هم از رفتن امتناع نموده اند.
خیالم راحت شد و بعد از تعویض پانسمانم در بهداری به محل کارم در هنگ برگشتم از پله ها که بالا میرفتم بهروز بهروزنیا را که پایین میرفت دیدم. لوله کلت کالیبر چهل و پنجی را در دست راست داشت و قنداق آنرا به کف دست دیگرش میکوبید با همان خنده همیشگی سلام کرد. پرسیدم کجا با این عجله؟ گفت فرمانده ناحیه احضارم کرده، نمیدانم چرا ؟ شاید یکی از سربازهای گروهانم خطایی کرده!. گفتم این نیست بهروز من میدانم، از رفتن باز ایستاد، دیدارم را با فرمانده ناحیه بازگو کردم لحظه ای در فکر فرو رفت ولی خیلی زود خنده همیشگی اخم صورتش را کنار زد و گفت پس تو در رفتی و منو گیر انداختی! با یادآوری جمله آخر شریفی گفتم گویا فقط من درنرفته ام دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت شوخی کردم یک کارش میکنم من هرگز به چنین مأموریتی نخواهم رفت ، از پله ها پایین رفت و این آخرین دیدارمان بود.
بعد از کار و هنگام رفتن به منزل، شایعۀ تیرخوردن و زخمی شدن سرهنگ شریفی در بین افسران و درجه داران پخش شد و کسی خبر دقیق نداشت.
روز بعد ژاندارمری در اطلاعیه ای به آگاهی همگان رساند سرهنگ شریفی همراه دو افسر و یک درجه دار هنگام بازدید عملیاتی از مناطق مرزی زمانیکه قصد فرود در پاسگاه دزلی را داشتند توسط یکی از همراهان بنام ستوان بهروزنیا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. داستان را هم چنان ساختند که گویا بهروز که قصد ربودن هلیکوپتر را داشته و با تهدید خلبان از او میخواهد که به عراق برود و سرهنگ شریفی اقدام به دفاع از خلبان مینماید که با شلیک بهروز کشته میشود. سپس خلبان و کمک خلبان و افسر و درجه دار حاضر در هلیکوپتر بر سر بهروز میریزند او را دستگیر و او را تحویل پادگان مریوان میدهند که بعدا” روانه تهران میگردد، سرهنگ شریفی هم بعلت جانباختن در زمان خدمت به یک درجه ترفیع نایل گردید و سرتیپ شد.
اتفاق تلخی بود و بشدت نگران سلامت بهروز بودم لحظه ای آخرین دیدارم با بهروز و تنها دیدارم با سرهنگ شریفی از خاطرم نمیرفت. کسی از آنچه که در داخل هلیکوپتر گذشته بود، بدرستی اطلاع نداشت. به گفته های روابط عمومی ژاندارمری اعتمادی نبود با دوستان گروه «پاژ» در نشستی اضطراری به بررسی موضوع پرداختیم:
1-آنروزها رژیم از فشارش بر کردستان کاسته بود، زمزمه مذاکره دولت با نمایندگان کردها بالا گرفته بود و از همه مهمتر در بخشهایی از کردستان کومه له و دموکرات بدون درگیری زیاد، کنترل را در دست گرفته بودند. مثلا” روز سیزدهم آبانماه شهر نوسود و پاسگاههای دزآور، شوشمی و هانیگرمله به تصرف افراد مسلح حزب دمکرات درآمد (اطلاعات چهاردهم آبانماه یکهزاروسیصدوپنجاوهشت )، چرا سرهنگ شریفی و فرماندهانش روی دزلی چنین حساس بودند برای ما روشن نبود و بیگمان موردی فوق سری بود.
2-سرهنگ شریفی به من گفته بود، تو باید به مأموریت بروی ولی دیروز خودش، رئیس رکن سوم ناحیه(سرگرد حسینی؟؟) و استوار مخابرات (ناصر کمانگر؟؟) با دو تکه بلند پایه آنتن بی سیم به همراه بهروز در هلیکوپتر همسفر میشوند.
3- سرهنگ شریفی با شنیدن امتناع چند افسر از انجام این مأموریت حال روحی خوبی نداشت و گمان نمیرفت که واقعیت کار را برای بهروز تشریح کرده باشد به احتمال نزدیک به یقین از او خواسته، بعنوان محافظ در بازدید از منطقه همراه باشد یعنی به نوعی بهروز را گول زده است.
4-یقینا” بهروز در طول راه و از فحوای کلام و گفتگوی آن دو نفر(شریفی و حسینی) متوجه میشود که میخواهند او را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند.
بهروز همانطور که به من هم گفته بود به هیچوجه دوست نداشت به آنجا برود و اصولا” مقابله با پیشمرگ و احزاب کردی خط قرمز او بود و در تفکراتش نمیگنجید. به همین دلیل به محض آگاهی از تصمیم آنها همانجا در داخل هلیکوپتر بشدت امتناع و تمرد میکند، که موجب خشم شریفی و منجر به درگیری فیزیکی میگردد حسینی و کمک خلبان به کمک شریفی برمیخیزند و کمانگر هم با پایه های آنتنش در خوشخدمتی به شریفی شریک میشود.
شریفی کشته میشود و تکانهای شدید هلیکوپتر و استفاده از پایه بلند و سنگین آنتن بعنوان چوبدستی، کمانگر را هم زخمی میکند، سه چهار نفری دستهای بهروز را میبندند و هلیکوپتر در پادگان مریوان به زمین مینشیند.
در روز بیست و سوم آبانماه یعنی چهار روز بعد از واقعه تظاهرات با شکوهی با شعار اصلی «بهروز بهروزنیا آزاد باید گردد» در سنندج برپا شد که پرسنل ژاندارمری تحت سازماندهی شورای منتخب پرسنل ژاندارمری در راه اندازی و شرکت در آن نقش فعالی داشتند. دانش آموزان مدارس هم همراه شدند و انعکاس خوبی داشت، خبر آن در کیهان روز بیست وچهارم آبانماه پنجاه و هشت به چاپ رسید.
حرکت انقلابی بهروز بهروزنیا نماد آشکار تقابل با اطاعت کورکورانۀ نهادینه در نیروهای مسلح ایران بود که انعکاس بسیار خوب و مثبتی در میان پرسنل نظامی و حتی سطح جامعه داشت.
روز 24 آبان، پیشمرگان کومه له و دو روز بعد حزب دموکرات و دیگر نیروهای سیاسی بعد از سه ماه غیبت در میان شور و شادی مردم دوباره به سنندج برگشتند و فضای باز سیاسی و دموکراسی بر شهر حاکم شد و فرصتی فراهم شد برای بیان خواسته ها و اعتراضات. خواست آزادی بهروزنیا در رأس مطالبات قرار گرفت و شعار «افسر انقلابی آزاد باید گردد» روزانه همه جا شنیده میشد.
بهروز یک ماه زیر فشار و تحت شکنجه بود و روز نوزدهم آذرماه پنجاه و هشت در شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی تهران محاکمه شد و سه اتهام را به او وارد کردند «ربودن هلیکوپتر»، «قتل فرمانده ژاندارمری»، «زخمی کردن استوار کمانگر».
بخشی از دفاعیات او در کیهان بیستم آذرماه پنجاه و هشت چاپ شد. بی گمان متن سانسور شده ای بود ولی همچنان دفاع دلیرانه بهروز از حقوق کردها در آن بوضوح دیده میشد. او آشکارا گفته بود من نمیخواستم به مریوان بروم من حاضر نیستم در کشتن برادرهایم شرکت کنم، و درمورد قتل میگوید: شریفی بەرویم اسلحه کشید منهم اسلحه ام را کشیدم و گفتم کلتت را سرجایش بگذار که ناگهان کمانگر به من حمله کرد و درحین درگیری چند گلوله از اسلحه ام خارج شد.( به نقل از کیهان )
همه سازمانها و احزاب مترقی و آزادیخواه، خواهان آزادی بهروز بودند. ما هم در ژاندارمری در تلاش بودیم این امر را سرعت ببخشیم تشکیل هیئت نمایندگی خلق کرد برای گفتگو با رژیم در مورد مسائل کردستان فرصت مناسبی بود. بهمین دلیل شورای منتخب پرسنل ژاندارمری به گروهی پنج نفره که منهم همراهش بودم، مأموریت داد تا دیداری با رهبری هیئت نمایندگی خلق کرد شیخ عزالدین حسینی داشته باشیم و خواسته هایمان را به نظرشان برسانیم تا در گفتگو با هیئت صلح رژیم مطرح شود.
خواستهایمان که دو مورد مهم بود تقدیم شد 1-لغو دستور ظالمانه انتقال اجباری پرسنل بومی کرد به سایر نواحی ایران. 2- آزادی سریع ستوانیکم بهروز بهروزنیا. این موارد از نظر ایشان هم قابل طرح و مورد تأیید بود و قول دادند در لیست مواردی که مطرح میشود قرار گیرند.
در برگشتمان به سنندج نتیجه سفرمان و موضع رهبری هیئت و وعده مطرح شدن خواستهایمان را به اطلاع همگان رساندیم که موجب شادی افسران و درجه داران شد.
راهپیمایی و تظاهرات هر روز به بهانه ای برپا بود و شعار«بهروز بهروزنیا آزاد باید گردد» از اصلیترین شعارها بود، اما متاسفانه رژیم خونریز منتظر شروع مذاکراتش با هیئت نمایندگی خلق کرد نشد و در روز 20 آذر یعنی یک روز بعد از روز دادگاهش در حالیکه مردم شعار آزادی بهروز را میدادند او را اعدام کرد.
خبر با تأخیر در شهر پخش شد و خشم عمومی و نفرت همگانی را بدنبال داشت، فراخوانی سراسری، همە اقشار را بە یک اعتصاب عمومی و منسجم و یکپارچه دعوت نمود. بطوریکە دانشگاه رازی، دبستانها، دبیرستانها، ادارات، بانکها، بازار و دوایر مختلف جواب مثبت دادند و روز 27 آذر 58 همه جا تعطیل و عزای عمومی اعلام شد.
در گردهمآیی عظیم آنروز دائی بهروز در سخنانی ابراز داشت آخرین پیام بهروز دو جمله بود اول اینکه از تمام کسانی که در این یکماه از من دفاع کرده و برای آزادیم تلاش کرده اند سپاسگزارم و دوم باید بگویم من فدایی بودم فدایی هستم و فدایی خواهم مرد. خبر این اعتصاب و گردهمایی در روزنامه ها بازتاب گسترده ای داشت.
هیئت نمایندگی خلق کرد روز سی و یکم آذرماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هشت در بیانیه ای اعلام داشت موضوع بهروزنیا را با نمایندگان رژیم و آقای داریوش فروهر درمیان گذاشته و ایشان وعده توقف اجرای حکم را داده بود با این وصف، متاسفانە بهروزنیا در صبحدم اولین روز مذاکره اعدام شده بود.
و بدینسان خون بهروز به خون اعدامیان چند ماه قبل پاوه و مریوان و سنندج و سقز پیوست و نامش برای همیشه جاودان شد.
یادش گرامی
همایون اردلان