Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

− پسرم این آتشها را دیدەای کە بر بلندای کوهستان روشن هستند؟ بە ما میگویند هنوز هم بیرون از این زندان امیدی هست، شجاع باش کە افق ما روشن است. 

ملا ابراهیم حکمت سال ١٢٨٠ ە.ش در روستای (یعقوب آباد) از توابع شهرستان بانە دیدە بە جهان گشود. پدر ایشان بە نام ملا عبدالکریم یکی از روحانیون سرشناس شهر بانە بودند کە نزد ملا عبدالکریم مدرس در شهر سلیمانیە دروس مذهبی را بە اتمام رسانیدە بود.  ملا ابراهیم نزد پدرش خواندن و نوشتن را یاد گرفت، بعداز آن پدرش او را نزد آشناهایش در شهرهای سقز، بوکان، سابڵاغ ( مهاباد فعلی ) و سپس مسجد دارالاحسان سنندج، بعداز آن بە مریوان، دووروە، هلبجە و سلیمانیە در مسجد ملاعبدالکریم برای ادامە تحصیل فرستاد. 

در دوران شیخ محمود در سلیمانیە اقامت داشت و در همانجا در مسیر پیکار برای آزادی کوردستان قرار گرفت، بعد بە دوورووە و سنندج بر گشتە و دروس فلسفە و عرفان و شناخت را آنجا بە اتمام رسانیدە و بەعنوان روحانی مدرس یا دوازدە علم بە شهر زادگاهش بانە برگشت.

  هم دورەهای نام آشنای ایشان، استاد قانع شاعر و شیخ عثمان نقشبندی بود، در برگشت وی بە بانە جشن بزرگی بەمناسبت بازگشت ایشان برپا شد و مردم بسیاری را بە مسجد دعوت کردند، در یکی از روستاهای بزرگ منطقە بەنام سیوچ و روستاهای دیگری چون نجنی و زرواو، قروچا درحومە بوکان، بعداز آن بە زنبیل و سرانجام بە روستای سیوچ برمیگردد. من درآن زمان کودکی خردساڵ بودم و تا حدی روستاهای زنبیل وقروچا را بیاد دارم.

 در آن سالهایی کە حکومت جمهوری کوردستان حاکم بود، ایشان مسئولیت نمایندگی حزب دمکرات کوردستان در شهر بانە را بە عهدە میگیرد. بعداز حملە دولتی و تسخیر مجدد کوردستان و جمهوری نوپایش، ملا ابراهیم برای مدتی بە صورت مخفیانە زندگی میکند تا مورد تعقیب حکومت ایران قرار نگیرد و بعد از عفو عمومی بە همان روستای سیوچ بازمیگردد. یکی از شاگردان ایشان بە اسم ملا رحیم وردی کە در دوران جمهوری کوردستان حسابدار حزب دمکرات کوردستان بود، پولهایی از آن زمان نزد ایشان ماندەبود. بە حضور پدرم میرسد و میگوید خوانین منطقە پولها را طلب میکنند، چکار بکنم؟ پدر بعد از ڕاهنماییهای بسیار، ملارحیم را راهی سیتەک در ١٥ کیلومێتری سلیمانییە مینماید. کە شیخ لطیف فرزند و ولیعهد پادشاهی کوردستان در آنجا اقامت داشت. در آنجا چند نفر از انقلابیون کورد، احمد توفیق، غنی بلوریان پناهندە شدە بودند و برای ادامە پیکار علیە دولت وقت همە پولهارا بە آنها میدهد. 

زندەیاد ملا ابراهیم حکمت

پدرم سالهای اصلاحات ارضی، اهالی روستای سیوچ را برای تقسیم زمینهای خوانین ترغیب میکرد و ارباب و خوانین از این مورد خیلی ناراحت شدە بودند، یکی از همان شبها ارباب روستا افراد مسلح خودش را بە سراغش میفرستد و پیامش را کە اگر هرچە زودتر روستا را ترک نکند کشتە خواهد شد را ابلاغ میکنند. خوب یادمە، چند روز بعد ٣٥ ملا همراە امام جمعە و شیخ الاسلام از شهر بانە بە روستای سیوچ آمدند تا پدرم را با خان آشتی دهند کە نتیجەبخش نبود و بعد از مدتی بە شهر بانە منزل ملا محمد حیدری کە یک اطاق را بدون اجرت بەما دادە بود، نقل مکان کردیم، پدرم در شهر بانە از تدریس و پیشنمازی دست کشید و زندگی را با فقر و تنگدستی میگذراند، برادرانم بە ایشان و مادرم و سە فرزند دیگرشان کمک میرساندند، ولی هیچ گاە سر تعظیم فرود نیاورد و در آخر ایستادە جان باخت. 

بعد از بەدست گرفتن حکومت توسط خمینی در سال ١٣٥٧ کم کم وضعیت امنیت کوردستان روبە ناامنی رفت. دستور جهاد برای حملە بە کوردستان از طرف خمینی دادە شد. حملەهای وسیع و موج اعدامها و کشتارهای کور شروع شد، در جریان جنگ دوم کوردستان کە بیشتر مردم بی دفاع از ترس جنگ و پیامدهایش بە روستاها گریختە بودند، استاد ملا ابراهیم و خانوادەاش برای مدتی بە یکی از روستاهای دوروبر بانە پناە میبرند. 

یکی از روزها ملا ابراهیم، پیادە راهی بانە بود، در نزدیکی بانە کە یک ایستگاە بازرسی سپاە پاسداران دایر شدەبود، فرماندە آن ایستگاە شخصی بود بە اسم خادمی، یک جوان حد اکثر بیست و یک سالە کە همانجا ایستادە بود. دو برادر خادمی در جنگ اول کوردستان کە مشهور بە جنگ سەماهە بود کشتە شدەبودند، بەخاطر همین در این سن کم فرماندهی سپاە منطقە را بە او سپردە بودند، تا اینکە بە میل خودش بە کوردها ستم کردە و آنها را بە قتل برساند و انتقام بگیرد. استاد ملا ابراهیم هشتاد سالە کە در طول مسیر بە ایستگاە بازرسی میرسد، همان موقع و همان پاسدار آنجا حضور داشت، آن پاسدار از پدرم سوالهایی میپرسد کە:

 – کدامین کفار؟

 – کوملە و دمکرات.

 – تو اهل کجا هستی؟

 – اهل نجف آباد اصفهان.

 – من یک پیشنهاد برای شما دارم، شما برگرد بە شهر خودت، چون اینجا کوردستان است و خودمان بهتر میدانیم کە اموراتمان را ادارە بکنیم، همین دموکرات و کوملە کە میگویی از خودت و از آن خمینی کە صحبتش را میکنی، پاکتر و مسلمانتر هستند.

 صحبتهایشان کمی بە تندی در بینشان بە اتمام میرسد و پدرم بە خانە باز میگردد. هنوز مدت زیادی از آمدنش بە خانە نگذشتەبود کە با کمال تعجب پاسدار خادمی و تعداد زیادی پاسدار بە درب منزل آمدند و پدر پیر هشتاد سالەام را دستگیر و باخود بردند. 

زندەیاد ملا ابراهیم حکمت

من دیر مطلع شدم کە پدرم دستگیر شدە، وقتی کە از دستگیری ایشان آگاهی پیدا کردم خیلی سریع خودم را بە بانە رساندم، بعدالظهر روز جمعە بود کە در پادگان بانە بە دیدار پدرم رفتم، همانجا بە پدرم گفتم:

 با کمال تعجب و با صراحت پدرم بە من متذکر شدند کە: 

آن روز از طرف چند نفر دلسوز اطلاع پیدا کردم کە باید هرچە سریعتر شهر را ترک کنم، چون هنگامی کە شهر در دست پیشمرگها بود، من عضو شورای شهر بودم و معاون شیخ جلال حسینی بودم، کسی کە من مخالف بودم کە بە عضویت شورا دربیاید، و حالا کە پاسدارها شهر را تسخیر کردەاند، بە کسوت مزدور درآمدە و برای آنها کار میکرد، گفتەبود کە وقت آن رسیدە انتقام بگیرم و بدست پاسدارها بازداشتش کنم، منهم گفتم خیلی وقت است کە مادرم را ندیدەام، امشب پیشش میمانم و فردا صبح زود راهی میشوم، ولی متاسفانە نصفەهای شب ریختند خانە و من را هم دستگیر کردند.

 جمعیت زیادی در سلولهای زندان سپاە پاسداران بود، جایی کە بە سختی یک نفر میتوانست دراز بکشد، ١٤ نفر را حبس کردە بودند، البتە این بازداشتگاە بود، کسانی کە جریمە نقدی شدە بودند، اگر توانایی پرداخت جریمە را داشتند کە پرداخت میکردند، آزاد میکردند و اگر هم جرمش سیاسی امنیتی بود، آنهارا بە پادگان انتقال میدادند.

 آنروز من را بە زندان پادگان منتقل کردند، آنجا سلولی کە پدرم در آن محبوس بود بە من نشان دادند، از دور کە درحال نزدیک شدن بەسلول بودم، هم سلولهای پدرم همینکە من را دیدند همگی سکوت کردند، پدرم کە عقب تر از بقیە بود باصدای پیرانە گفت: 

هیچکس نتوانست پاسخ دهد، بەسختی ازجای خود بلند شد تا ببیند چەخبر است، در همان لحظە وارد سلول شدم، پدرم کە من رادید، هردو زانویش سست شد و بەسختی توانست خودش را سر پا نگە دارد، نتوانست دلهرە را مخفی کند، البتە خیلی زود بر دلهرەاش چیرە شد و حالت طبیعی خودش را بدست آورد، بعد از مدت کمی شروع کرد انرژی و قوت قلب بە من دادن:

 -درستە کە اینجا زندانە ولی هیچ اشکالی ندارە زندان راهم ببینی، روزهای سخت زندان باعث میشە پختەتر باشی و در برابر ناملایمات زندگی استوارتر باشی، تا بفهمی زندگی همەاش آرامش و آسودگی نیست و روزهای سخت هم دارد. 

در ادامە از ایشان پرسیدم: 

در جواب گفتند کە:

گفتم: پدر جان در همچنین جایی با تندی حرف زدن، کار خوبی نیست، اینها حرف حساب سرشان نمیشە، برات مشکل میتراشند؟ درجواب گفتند کە:

 – پسرم من عمری را گذراندەام، من در این سن و سال اگە با اینها بە نرمی صحبت بکنم، دیگر چە انتظاری از شما جوانها داشتەباشم؟ خیر، من باید در مقابل این ظالمها جسور باشم تا شما یاد بگیرید کە برای اینها سر خم نکنید، با این حرفهایش توانست من را قانع کند. 

پدرم مشکل تنفسی داشت و نمیتوانست بخوبی نفس بکشد، داخل سلول ما یک نفر دیگر همراهمان بود بەنام ( استاد احمد فتحی ) کە معمار شهر بود و ایشان هم مشکل بینایی داشت کە دکترها گفتەبودن در اولین فرصت باید تحت عمل جراحی چشم قرار بگیرد. همچنین کس دیگری همراهمان بود بە نام (صادق صحرانورد ) کە سنگ کلیە داشت و باید هرچە زودتر تحت عمل جراحی قرار میگرفت. بعدالظهر بیست و پنج مرداد سال ١٣٥٩ بود. [1] از لای درز پنجرە سلول بە بیرون نگاە کردیم و دیدیم در کوهستانها دور و بر بانە آتش روشن کردەاند، چشم و دلمان روشن شد، ناگهان پاسدارها درب سلول را باز کردند و اسم این سە نفر را صدا کردند و گفتند ما شما را نزد دکتر میبریم و بعد شما را آزاد میکنیم، اگر اینجا وسایلی دارید، بهتراست همراە خود بیاورید. هنگام رفتن پدرم برگشت و گفت: 

این آخرین دیدارمان بود و نمیدانستم کە آخرین وداعمان خواهد بود. فردای آنروز خبر رسید کە آنها را بە سپاە پاسداران بانە انتقال دادە و همەشان را اعدام کردەبودند. 

بعد از یک روز دیگر گفتند کە یکی از اقوامت آمدە و میخواهد با تو ملاقات کند. تعجب کردم، آخر آن روز کە روز ملاقات نبود، وقتی رفتم اطاق ملاقات مادرم را دیدم. برایم تعریف کرد کە پاسدارها رفتەبودند دم در خانەمان و لباسهای با گلولە سوراخ سوراخ شدە و خونین پدرم را تحویل دادە بودند. درهمان لحظە خواهر ٣٩ سالەام کە یک طفل شیرخوار در بغل داشت، با دیدن لباسهای خونین و لت و پارشدە با گلولەی پدرم، همانجا سکتە و فوت میکنە.

 پاسدارها آنها را تهدید میکنند کە نباید مجلس ترحیم برگزار کنید و در اولین فرصت باید شهر بانە را ترک کنید، اگر این کار را انجام ندهید پسرت گروگان ما است و در بدترین شرایط شکنجە و اعدام میکنیم. 

مادرم گفتەبود کە، من شهر را ترک میکنم بە شرط اینکە پسرم را ببینم و بدانم سالم است، همین بود کە مادرم بە ملاقاتم آمدە بود. همراە خودش یک پیراهن سفید نو آوردە بود و بە من گفت: 

 منهم قول دادم و تا بە امروز بر سر قول خودم ایستادم و هرگز راە ندادم کە دشمن با دیدن غصەام، شاد باشد.

 روح شهیدان کوردستان شاد و یادشان گرامی.

 نویسندە: دکتر طاهر حکمت فرزند شهید روحانی استاد ابراهیم حمکت

 [1]  بیست و پنجم شهریور سال ١٣٢٤ شمسی سالروز تاسیس حزب دمکرات کردستان میباشد و در این روز مردم کردستان سعی میکنند تا حد امکان آن روز را جشن بگیرند و با برافروختن آتش در کوهای اطراف شهرها این پیام را برسانند کە مبارزە برای آزادی کردستان از یوغ اشغالگران ادامە دارد.