زندە یاد حسین خضری فرزند علی، متولد ساڵی ١٣٦١در ارومیە میباشد، وی تا کلاس سوم راهنمایی بە مدرسە رفتە و بە علت فقر و کمک بە معیشت خانوادە، ترک تحصیل کردە و در کارگاه قالیبافی شروع بە کار مینماید. بە دلیل فشار کاری و شرایط نامناسب کار در آن کارگاه، ٧٠ درصد بینایی خود را از دست داد.
حسین خضری کە تبعیضات قومی و طبقاتی را بە تمام وجود حس میکرد و از آن رنج میبرد و برای بدست آوردن حداقل حقوق ملی و انسانی خود بە شیوەهای گوناگون مبارزە میکرد. در سن نوجوانی برای بدست آوردن آن حقوق، جذب حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) شد تا بتواند برای رسیدن بە عدالت و حقوق ملی فعالیت کند. در بدو عضویت در بخش آموزش این حزب به فعالیت پرداخت تا بلکە بتواند دین خود را برای بدست آوردن حقوق انسانی و ابتدائی ملت خود ادا کند.
در تابستان ۱۳٨۷در شهر کرمانشاه دستگیر شد و زیر شدیدترین شکنجەهای غیر انسانی و بعد از سپری شدن بیش ۱۹٥ روز در سلولهای انفرادی در تاریخ ۲٨ دیماە ۱۳٨٨ در شعبه یک دادگاه انقلاب به ریاست “قاضی درویشی” مورد محاکمه قرار گرفت و در این دادگاه فرمایشی نماینده سپاه نماینده اطلاعات و نماینده دادستانی حضور داشتند، قبل از اینکه کیفر خواست قاضی به وی ابلاغ شود، هر ۳ نماینده اجازه صحبت گرفته و از قاضی برای زندەیاد حسین خضری درخواست اشد مجازات را نمودند. بعد از چند پرسش کە بە سوالات وضعیت شهروندی مشهورند و بیشتر مبتنی بر سوالات هویتی بودند و بدون اینکە فرصت دفاع کردن را بە آن زندە یاد بدهند، دادگاه خاتمە مییابد و روز بعد وکیل وی حکم اعدام را بە ایشان ابلاغ می نمایند. حسین خضری پیشتر تمامی این اتهامات را رد کرده بود و در ملاقات با خانوادهاش از تلاش مأموران وزارت اطلاعات برای اخذ اعترافات تلویزیونی دروغین از وی خبر داده بود.
آن زندە یاد در تاریخ ٢٥ دیماە ۱۳۸۹ بە صورت مخفیانە و بدون اطلاع خانوادەی ایشان در زندان ارومیە اعدام شد.
برای اینکە بهتر با سرنوشت زندگی این مبارز و قهرمان کورد آشنا شویم، بهتر است نامەهای مشهور ایشان ڕا کە از زندان برای افکار عمومی نوشتە است یک بار دیگر مرور کنیم چون هیچکس نمی تواند بهتر از ایشان از آن رنجهایی کە بر ایشان روا داشتند، سخن بگوید.
نامە اول
من از اینکه به مرگ محکوم شدهام ناراحت و دلگیر نیستم، زیرا بعنوان یک آزادیخواه محاکمه میشوم.
اینجانب حسین خضری فرزند علی متولد ۱۳٦۱ در شهر ارومیه به دنیا آمدهام . در تابستان ۱۳٨۷ در شهر کرمانشاه دستگیر شدم. من بعنوان یک فعال سیاسی و معتقد به جامعه مدنی از سال ۱۳٨۳ همکاری خود را با نهادهای مدنی غیره دولتی در کوردستان و ایران اغاز کردم. همیشه بر این باور بودم که آزادی در جامعه زمانی میسر میشود که فرد خود را به کلی از قید و بند دولتی برهاند و به سازماندهی دموکراتیک و غیر دولتی خود بپردازد، در آنموقع است که میتوان به جامعه مورد نظر و مدینه فاضله امیدوار بود؛ در این راستا من مدت زیادی با فعالین مدنی و حقوق بشری در کوردستان به فعالیت پرداختم و به همراه خیلی از دوستان دلسوزم سعی کردیم که مرهمی بر پیکره زخمی جامعه خود باشیم، هر چند چندین بار توسط دوستانم به من گوش زد شد که تحت تعقیب قرار دارم ولی من لزومی بر پنهان کاری نمی دیدم چون به درستی و قانونی بودن کارهایم ایمان داشتم، درست قبل از دستگیریم یعنی در تاریخ ٨ مرداد ۱۳٨۷ با پیشنهاد یکی از دوستانم عازم کرمانشاه شدم تا در رابطه با چگونگی و وضعیت فعالیتهای مدنی تحقیقی بعمل آورم و نتایج آنرا در مقالهای به چاپ برسانم.
من در کرمانشاه توسط یکی از دوستانم به شخصی به نام ادریس مهدیان که ساکن شهر گیلانغرب بود در استان کرمانشاه و دانشجوی رشته آبخیزداری در دانشگاه ارومیه بود آشنا شدم، برای دیدار با او و تحقیقات کارم صبح روز سهشنبه ٨مرداد ۱۳٨۷ از سنندج به کرمانشاه حرکت کردم، بعد از یک روز و نیم اقامتم در منزل پدر جانبازش که در روستایی در یک کیلومتری شهر گیلانغرب واقع بود به کرمانشاه برگشتم، صبح روز پنجشنبه ۱۰ مرداد در ترمینال کرمانشاه از طرف افراد ناشناسی مورد حمله قرار گرفتم و دستگیر شدم.
مرا با ماشینی پژو به بازداشتگاهی که در دل یک پادگان نظامی قرار داشت بردند بعدها فهمیدم که آن مکان سپاە نبی اکرم بود و کسانی که مرا دستگیر کرده بودند ماموران اطلاعات سپاه پاسداران کرمانشاه بودند.
من از همان اغاز دستگیریم مورد شدیدترین شکنجهها قرار گرفتم، آنها بدون اینکه مدرکی علیه من داشته باشند مرا متهم به ضد انقلاب و اقدام علیه امنیت ملی کردند، تنها دلیلشان هم این بود که هدف من که همانا نجات جوانان از بند اعتیاد و فساد اخلاقی بود با اهداف یکی از سازمآنهای کوردی همخوانی داشت، مرا به مدت ٤۹ روز در آن بازداشتگاه با اعمال شدیدترین شکنجهها نگه داشتند. هر بار برای رسیدن به شکنجهگاه باید ۳۷ پله را میشمردم، پائین رفتن از آن پلهها هرچند با دست بند و پابند خیلی سخت بود، اما بالا آمدن از آن با اندام ، جثەای کە مرتب زیر شکنجه بود حتی بدون دست بند و پا بند هم مشکل بود، چندین بار مرا بیهوش از آنجا به سلولم بازگردانده بودند.
همیشه چشمانم بسته بود، فقط توی سلولم حق داشتم چشم بندم را باز کنم. آنجا هم محیطی تنگ و تاریک که شب و روزش مشخص نبود. در طول این مدت هدف آنها قبول کردن اعترافاتی بود که خودم از آن خبر نداشتم، در زیر شکنجه حتی مواقعی که نمی توانستم حرکتی از خود نشان دهم بعنوان قبولی اعترافات انگشتم را بر روی کاغذهایی میزدند که هنوز هم در متون نوشته شده در آن کاغذها اطلاعی ندارم.
صبح روز چهل و نهم یعنی ۲٨ شهریور ۱۳٨۷ مرا دست و پا بسته، توی یک پتو پیچاندند و با یک آمبولانس از آن بازداشتگاه خارج کرده و بدون اینکه بفهمم به کجا میبردند از آن شکنجەگاه خارجم کردند. من زمانی فهمیدم که ماشین آمبولانس است که یک نفر داخل ماشین یک آمپول خوابآور و یا شاید هم بیهوشی بە من تزریق کرد. نمیدانم چند ساعت بود که تو راه بودیم که از خواب بیدار شدم یا به هوش آمدم دو ماشین دیگر هم از عقب و جلو ما را همراهی میکردند، از مکالمات بیسیمی آنها معلوم بود که به ارومیه نزدیک میشویم چون در مورد شور بودن یا نبودن آب دریا حرف می زدند. درست موقع افطار بود که به مقصد رسیدیم و مرا به بازداشتگاه “المهدی” سپاه تحویل دادند؛ در بازداشتگاه المهدی همه چیز از اول شروع شد، از شکنجه تا بازجویی، همه چیز از صفر شروع شد، روزها و هفتههای اول کمی برایم مشکل بود ولی بعد از چند ماه ماندن در انجا دیگر عادت کردم، دیگر از اینکه کجای بدنم کبود شده برایم اهمیتی نداشت دیگر همه جای بدنم کبود شده بود، چهار ماه بود که دستگیر شده بودم و هنوز کسی از سرنوشتم اطلاعی نداشت، بعد از چهار ماه به من اجازه ملاقات با خانوادهام را دادند و توانستم که برای پنج دقیقه و با حضور چندین مامور، پدر و مادرم را ببینم و نتیجه این ملاقات چیزی جز تهدید آنها و فشار آوردن بر من نبود ، سر انجام سپاه پاسداران بعد ۱٥۹ روز نگهداری در سلول انفرادی آنهم تحت سخترین شکنجهها و شرایط نامساعد، مرا دست و پا بسته تحویل جلادان جدیدی تحت نام ماموران اطلاعات قرار دادند تا شاید پوست واستخوانی نیز نصیب آنان گردد.
اداره اطلاعات هم از اینکه چرا شانس دستگیر شدنم نصیب سپاه شده بود، سخت در عذاب بود. خود آنان نیز در مورد من از هر گونه اقدام غیره انسانی دریغ نکردند. من مجبور بودم همه این شکنجهها را تحمل کنم و با هر باتوم، شلاق، لگد و مشتی که بر من وارد میشد، سعی میکردم ارادەام را قویتر کنم. من در چنین شرایطی ٤۰ روز هم در بازداشتگاه اطلاعات بودم. در تمام طول این مدت چیزی که برایم سؤال برانگیز بود، این بود که چرا جمهوری اسلامی تا این حد از فعالیتهای مدنی اجتماعی که موجب خوداگاهی جوانان و نسل جدید میشود می ترسد و چرا نباید کسی اجازه اندیشیدن فراتر از اجازە و رخصت از دولت را داشته باشد؟
اداره اطلاعات سرانجام بعد از تکمیل پروندهام و سپری شدن بیش ۱۹٥ روز در سلولهای انفرادی در تاریخ ۲٦ بهمن ۱۳٨٨ اجازه داد تا ، قاضی شبعه ٦ دادسرای عمومی را از نزدیک ببینم و جرمم را به من تفهیم اتهام کند. در همان روز من را تحویل زندان مرکزی ارومیه دادند. بدنبال آن بعد از سپری شدن مدتی در زندان در تاریخ ۲٨ دیماە ۱۳٨٨ در شعبه یک دادگاه انقلاب به ریاست قاضی درویشی مورد محاکمه قرار گرفتم،در این دادگاە که نماینده سپاه، نماینده اطلاعات و نماینده دادستانی حصور داشتند، قبل از اینکه کیفر خواست قاضی به من ابلاغ شود، هر ۳ نماینده اجازه صحبت گرفته و از قاضی برای من درخواست اشد مجازات را نمودند، از همان لحظه فهمیدم که قاضی در آن دادگاه نمایشی، عروسکی بیش نیست و حکم من قبلا صادر گردیده و قاضی فقط برای اینکه ابراز وجود کند، چند سئوال که شامل بیوگرافی من می شد از من پرسید و دیگر اجازه هیچ گونه دفاعی در برابر اتهامات تحمیلی را به من نداد و همانجا حکمی که برای من صادر شد معلوم شد و یک روز بعد از دادگاه از طریق وکیلم به من ابلاغ شد که من به اعدام محکوم شدهام، با اینکه همه احکام صادره بالای ده سال از جمله حکم اعدام، میبایست در دیوان عالی کشور مورد رسیدگی قرار گیرند، به من این اجازه داده نشد و حکم صادره از دادگاه بدوی برای تجدید نظر در دادگاه تجدید نظر استان ارسال گردید تا در آنجا مورد رسیدگی و تجدید نظر قرار گیرد، در حالیکه این دادگاه به هیچ وجه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را نداشت. به هر صورت رای دادگاه بدوی نیز در شعبه ۱۰ دادگاه تجدید نظر استان توسط قاضیان،جلیل زاده محمدی و حسنلو و علیپور مورد تایید قرار گرفت و حکم صادره برای اجرا در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۳٨٨ به اجرای احکام دادگاه انقلاب اسلامی ارسال گردید که با تلاش خانواده و اعتراض وکیل بعدیم صلاحیت دادگاه تجدید نظر استان، پرونده از اجرای احکام خارج گردید و برای تجدید اعاده دادرسی به دیوان عالی کشور ارسال گردید. هرچند درخواست اینجانب مبنی بر تقاضای اعاده دادرسی اوایل بهمن ماه رد گردید، اما نتیجه و تصمیم نهائی دیوان عالی کشور را از هم اکنون با پرونده سازی که برای من درست کرده بودند معلوم و آشکار شد.
من از اینکه به مرگ محکوم شده بودم ناراحت ودلگیر نبودم زیرا بعنوان یک آزادیخواه محاکمه می شدم. اگر اعدام من و هم بندیهایم برای سرزمینمان مفید خواهد بود، نه یک بار هزار بار دیگر هم خواهیم مرد زیرا، آزادی ارزشی بیشتر از اینها را دارد. من فقط از این ناراحت بودم که موجب ناراحتی خانوادهام شدهام، امیدوارم از اینکه نتوانستم دینم را بعنوان یک فرزند و برادر به آنها ادا کنم مرا ببخشند چون، خواستم که این دین را به ملتم ادا کنم و فرزند همه جامعه باشم و دولت جمهوری اسلامی ایران هم بداند که دیگر جوانان کورد، از مرگ هراسی ندارند، زیرا که آزاده مردن، بهتر از بردگی است. ما برای رسیدن به آزادی وتحقق خواستههایمان تا اخرین نفس مقاومت و تا آخرین قطره خونمان مبارزه خواهیم کرد. ما جوانان کورد ایستاده میمیرم اما خفت و خواری را هرگز نمی پذیریم
نامە دوم
نامە دوم زندەیاد حسین خضری رو بە افکار عمومی و جهان
در این مدت متحمل شکنجههای فیزیکی و روحی و روانی بسیاری شدم از جملە کتک زدن به مدت چندین ساعت در هر روز، ایجاد فشار روحی و روانی در حین بازجویی، تهدید بازجوها مبنی بر اینکه اگر مواردی را که ما میگوئیم قبول نکنی به برادر و داماد خانواده تان بر چسب فعالیتهای غیر قانونی علیه نظام می زنیم، ضربه زدن با لگد به اندامهای تناسلیم و خونریزی و تورم آن نواحی از بدنم به مدت ۱٤ روز، پارگی روی پای راستم تقریبا به اندازه ٨ سانتی متر به علت ضربه لگد بازجو که هنوز قابل مشاهده است، وارد کردن ضربات متعدد به تمامی بدنم با باتوم برقی…
این جانب زندانی سیاسی حسین خضری فرزند علی، که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از سوی شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه و با تائید شعبه ۱۰ تجدید نظر استان و همچنین تائید حکم صادره از سوی شعبه ۳۱ دیوان عالی کشور به اعدام محکوم شدهام. برای پرده برداشتن از نحوه بازجوئی،بازپرسی و دادگاهی که شدیدا از انعکاس چگونگی مراحل ذکر شده به اذهان عمومی بیدار داخل و خارج کشور جلوگیری به عمل آمده و میآید و حتی نامه سرگشادهای که به عنوان اعتراض قانونی به مراحل پرونده سازی، به ریاست قوه قضائیه جمهوری اسلامی ایران نوشته بودم، مسئولین زندان از تائید آن امتناع ورزیدند، با وجود تمامی این مشکلات بنده شرح مختصری را از آنچه که برمن گذشته و به نوعی تا به حال نیز ادامه دارد ارائه میدهم، باشد که گوشی شنوا شنیده و زبانی حقگو شروع به بازگوئی و انتشار مطالب زیر بنماید.
این جانب در تاریخ ۱۰/۰٥/٨٧ در شهرستان کرمانشاە توسط نیروهای سپاه نبی اکرم آن شهرستان دستگیر شدم و مدت ٤۹ روز در اختیار نیروهای سپاه نبی اکرم کرمانشاە بودم. در این مدت متحمل شکنجههای فیزیکی و روحی و روانی بسیاری شدم از جمله کتک زدن به مدت چندین ساعت در روز، ایجاد فشار روحی و روانی در حین بازجوئی، تهدید بازجوها مبنی بر اینکه اگر مواردی را که ما میگوئیم قبول نکنی به برادر و داماد خانواده تان بر چسب فعالیتهای غیر قانونی علیه نظام می زنیم، ضربه زدن با لگد به اندامهای تناسلیم و خونریزی و تورم آن نواحی از بدنم به مدت ۱٤ روز، پارگی روی پای راستم تقریبا به اندازه ٨سانتی متر به علت ضربه محکم پای بازجو که هنوز قابل مشاهده است، وارد کردن ضربات متعدد به تمامی بدنم با باتوم برقی.
این موارد درمدت ٤۹ روز بازداشتم در بازداشتگاه سپاه پاسداران کرمانشاە صورت گرفت. حال سوالی که مطرح میگردد این است که مگر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در اصل ۳٨ به صراحت بیان نشده است که هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار و یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت ،اقرار و یا سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود .
در حالی که بنده در مدت ٤۹ روز بازداشت در سپاه نبی اکرم کرمانشاە هم متحمل شکنجه فیزیکی شدهام و هم شکنجه روحی و روانی،پس چطور اعتراف و اقرار من که به زور شکنجه از من گرفتهاند دلیل و مدرک منطقی برای دادگاه شده و بنده را به چنین حکم سنگینی یعنی به اعدام محکوم کردهاند.
بعد از آن در مورخه ۲٨/٦/٨٧ بنده را از سپاه نبی اکرم کرمانشاە به سپاه المهدی ارومیه منتقل کردند و در آنجا نیز تحت انواع شکنجههای شدید فیزیکی ،روحی و روانی قرار دادند.دوباره مورخه ۱٦/١٠/٨٧ از بازداشتگاه سپاه المهدی شهرستان ارومیه به اداره کل اطلاعات ارومیه منتقل شدم و تا تاریخ ۲٦/۱۱/٨٧ تحت اختیار اداره اطلاعات ارومیه بودم و تمامی موارد شکنجهها در طی بازداشتم در آنجا بر روی من اجرا و اعمال شد. بعد از آنکه در مورخ ٢٦/١١/٨٧من را به زندان ارومیه منتقل کردند در تاریخ ٢٨/٠٢/٨٨ برای اولین و آخرین بار بنده را در شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه دادگاهی نمودند که در جلسه دادگاه نماینده اداره اطلاعات ارومیه و نماینده دادستان حضور داشند و قبل از آنهم اینجانب را ماموران اداره اطلاعات تهدید کردند که نه از شکنجه حرفی بزنی و نه در مورد بازجوئیهای که از تو کردهایم ،البته با زور شکنجه!! بالاخره با این جوسازی در دادگاه بدلی و همچنین با عدم اعطای زمان کافی به بنده برای دفاع از خودم دە دقیقه به طول انجامیدن دادگاه جای سوال است که آیا در عرض دە دقیقه و با آن جو حاکم بر فضای دادگاه، چگونه من و وکیلم میتوانستیم از اتهامات وارده دفاع نموده و خود را از این اتهامات سنگین مبرا سازیم ،سوال دیگر که برای ما متصور میشود این است که آیا حضور من در همان جلسه دادگاه به منزله اجرای اجباری نمایشی درام و کمدی نبود که فقط آقایان گفته باشند که متهم در دادگاه حضور به هم رسانده و با توجه به طی مراحل دادگاهی، محکوم شده است؟
مورد بعدی این است که در دادگاه به قاضی آقای درویشی رئیس شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه گفتم: که بسیاری از بازجوئیهای خود را قبول ندارم زیرا به زور شکنجههای فیزیکی و روانی مجبور به قبول آن مطالب شدهام و در حقیقت آنها را به من دیکته کرده و قبولاندهاند. ولی با این همه قاضی پرونده هیچ اعتنائی به گفتههای من نکرد و بدون هیچگونه تحقیق و تفحصی در مورد ادعای شکنجه بنده،مبادرت به صدور رای اعدام نمود و همان رای دادگاه بدوی توسط شعبه دهم تجدید نظر استان در مورخه ١٧/٠٥/٨٨ تائید شده و در تاریخ ١١/٠٥/٨٨ حکم قطعی صادر شده و در زندان مرکزی ارومیه بهمن ابلاغ گردید در ضمن بنده قبل از قطعی شدن رای دادگاه دست از تلاشهای خود برنداشتم و در تاریخ ٠٥/٠٥/٨٨ از نوع رفتار غیر انسانی و غیر قانونی بازجوهایم به دادسرای نظامی شهرستان ارومیه شکایت کردم که در مورخه ١٠/١١/٨٨ ابلاغ گردیده است.
شکایتم از دادسرای نظامی به دادسرای عمومی رفته و همان موقع به برادرم در تاریخ ٢٧/١١/٨٨ ابلاغ شده است .پس از شکایت بنده از نحوه بازجویی و برخورد ماموران سپاه المهدی و اداره اطلاعات ارومیه در تاریخ ١٦/٠٩/٨٨ به بازپرسی شعبه هشتم احضار شدم و در آنجا وضعیت شکنجه و نحوه برخورد بازجویان را بیان کرده و همچنین مدارک پزشکی را که دال بر شکنجه شدن اینجانب بود تقدیم نمودم. در ضمن درخواست معرفی به پزشکی قانونی را کردم و تعجب آور آنکه بازپرس شعبه هشت در برابر اظهارات اینجانب حتی نخواست برای اثبات راست و یا کذب بودن موارد ذکر شده بنده را به پزشکی قانونی اعزام نماید در تاریخ ۱۳/١١/٨٨ یعنی درست بعد از آنکه من طرح شکایت نمودم و در بازپرسی شعبه هشت اظهارات خود را نوشته و مدارک پزشکی را تقدیم بازپرسی نمودم، پرونده از دادسرای نظامی عدم صلاحیت خورده و به دادسرای عمومی رفته است، به عبارتی سه روز بعد از نامه نگاری اداری سازمان قضائی نیروهای مسلح استان آذربایجان غربی با داد سرای عمومی در خصوص عدم صلاحیت رسیدگی دادسرای نظامی ارومیه و ارجاع پرونده به دادسرای عمومی، مرا به ادارهی اطلاعات ارومیه انتقال دادند و در مدت سه روزی که در بازداشتگاه مرکزی اداری اطلاعات ارومیه بودم انواع و اقسام تهدیدها مبنی بر آنکه “اولا ،چرا علیه ما در دادگاه طرح شکایت کردی “ثانیا، اگر در برابر دوربینهای فیلم برداری حاضر به اعتراف نوشتههایی که ما به شما میدهم باشی و متذکر گردی که هیچ نوع بد رفتاری و شکنجهای نشدی ما نیز در عوض نسبت بر رایی که برایت صادر شده تغییراتی را به وجود میآوریم. در حقیقت آشکارا بهتهدید بنده و ایجاد فضای سوداگری و معامله گری اقدام کردند،انگار که سرنوشت انسانها نیز مانند کالایی قابل داد و ستد است .
در حالی که انتقال من از دادسرای نظامی به ادارهی اطلاعات،باعث ایجاد استرس و دلهره شدید در بین اعضای خانوادهمن شده، و سپس پدرم برای کسب اطلاع از وضعیت بنده به ادارهی اطلاعات اورمیه مراجعه کرده ولی متاسفانه با شنیدن جواب های گنگ و مبهم تصور میکند که شاید مرا اعدام کردهاند و ایشان همانجا جلوی درب اداره اطلاعات اورمیه دچار سکته مغزی شده و بعد از اعزام به بیمارستان دارفانی را وداع میگویند ،این نیز برگ دیگری از جنایات دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی ایران است که با پلیس بازی و ایجاد نگرانی برای خانواده، ضربهای مهلک هم به من و هم به خانوادم وارد کردند که از صد بار اعدام هم برایم بدتر بود .حالا چه کسی جوابگوی این مسائل است خدا میداند. جالب آناست که بیست روز از فوت پدرم نگذشته بود که این آقایان به جای گفتن تسلیت به بنده، مرا بی دلیل و بدون هیچگونه اطلاع قبلی به زندان قزوین منتقل کردند. حال تصور کنید که من در چه حالت روحی قرار گرفته بودم، و مهمتر از همه آنکه بعد از سپری شدن چند ساعت به حالت دست و پا و چشم بسته به من گفتند که چیز خاصی نیست و فقط میرویم به یک زندان دیگر.
در کیفر خواست صادره از سوی اداره اطلاعات و دادستانی کل استان آذربایجانغربی و هم حکم دادگاه، اینجانب به عنوان محارب شناخته شدم ،در صورتی که مصادیق محارب نه بر من صادق است و نه محرز ، اولا بنده در هنگام دستگیری مسلح نبودم چون فعالیتهای سیاسی به طور مدنی میکردم و ثانیا هیچ اقدام مسلحانهای علیه جمهوری اسلامی نکردهام، همچنین بنده حدوده هشت ماه در سلولهای انفرادی سپاه نبی کرماشان و سپاه المهدی اورمیه و اداره اطلاعات اورمیه تحت بدترین شکنجههای فیزیکی و روانی و انواع تحقیرها و تهدیدها بودهام به طوری که بازداشت طولانی مدت بنده یعنی هشت ماه درآن سلولهای انفرادی چنان بر سیستم عصبی و حالت روحی و روانی بنده تاثیر سوء گذاشته بود که اقدام به خود کشی کردم آنهم دو بار . چون واقعا شکنجه ها و نوع رفتار غیر انسانی بازجویان به حدی بود که مرگ را بهتر از آن زندگی و زنده بودن میدانستم ،و جای بسی سوال است که در کجای دنیا یک انسان را به مدت هشت ماه در سلول انفرادی مورد اذیت و آزارهای جسمی و روحی قرار داده و هیچگونه ملاقات با وکیل و یا خانواده نداشته و یا حتی تماس تلفنی با ایشان نداشته باشد .در پایان بنده زندانی سیاسی حسین خضری با توجه به آنکه تحت شدید ترین مراقبتهای امنیتی مسوولان زندان قرار دارم به طوری که حتی نامهایی سر گشاده به بالاترین مرجع قضایی کشور نوشتم بدون هیچگونه دلیل قانونی و خاصی از تائید اثر انگشت بنده خودداری کردند و اصل نامه نوشته شده را حفاظت زندان از بنده گرفته و بازپس نمیدهند . حال با توجه به آشکار نبودن زمان اجرای حکم بنده که آیا فرداست یا پس فردا، ازانتشار کوچکترین خبر حتی خبر سلامتی خویش به صورتی راحت و آزادانه محروم میباشم. لذا تحت شرایط فوق سنگین امنیتی از تمامی مجامع بین المللی و سازمان ها و کانونهای حقوق بشری که در مورد احقاق حقوق زندانیان سیاسی و همچنین در زمینهحقوق بشری فعالیت میکنند تقاضا دارم که صدای سرکوب شده مرا به گوش ابنای بشریت رسانده و از اکنون تمامی آن مراجع و آن افراد را به عنوان وکیل رسمی خود میشناسم که هر فعالیتی را به نام بنده در جهت ۱- برگزاری یک دادگاه صالح و بیطرف ۲- بازبینی دوباره پرونده به طور واضح و آشکار و بدون مخفی کاری و پیگیری موضوع شکنجه وارد بر بنده اقدام و اعمال نمایند.
در پایان از شورای حقوق بشر سازمان ملل ،عفو بینالملل و تمامی مجامع حقوق بشری درخواست مینمایم به انتشار نامه اینجانب و پیگیری مسائل مطرح شده در آن اقدام نمایند.
زندانی سیاسی حسین خضری.
زندان مرکزی ارومیه، بند.
جمعه, 14 آبان 1389