جان برادر، عزیزدلم؛
چقدر برام سخته که الان دارم این چند سطر رو درباره سرنوشت تو مینویسم.
خودت خوب میدونی که تا الان نتونستم یا بهتر بگم همیشه فراری بودم از گفتن و نوشتن درباره سرنوشت تلخی که برات رقم زدند. خواهرم، عزیز تر از جانم، به خوبی آن زمانی که تو را ازمن گرفتند را به یاد دارم. به یاد دارم آن مهر و محبتی که بین مان بود. هیچگاه فراموش نمیکنم آن دورانی را که پیشمرگه بودم و تو به دیدارم میآمدی. چه دیدارهای پر احساسی بود. همیشه دوست داشتی بیشتر و بیشتر کنارم میماندی تا از خودت برام بگی. از دوستات میگفتی، از حس نوجوانیت، از خونوادمون و اینکه چقدر به داشتن برادرات افتخار میکردی. همه میدونستن من و تو چقدر باهم صمیمی بودیم.
میدونستم دوست داشتی سفره دلت رو فقط پیش من باز کنی و هرآنچه برات اتفاق میافتاد و برات مهم بود رو برام تعریف کنی، منم با تمام وجودم گوش میدادم و همیشه سعی میکردم شنونده خوب و قابل اعتمادی برات باشم. معصومه جان، الان که این خاطرات و این سرگذشت تلخ رو مینویسم سالهای زیادی از آن فاجعه و آنچه برسرت آوردند میگذرد، ولی مطمئن باش مهر و محبتت، دوست داشتنت در دلم هنوز هم به مانند همان سال هایی است که در روستای (حاجی علی کند) به دیدنم میآمدی. اگر در این سالها حرفی در این مورد نزدم تنها یک دلیل داشت، فکر میکردم حرف زدن دربارهی مرگت یعنی قبول کرده ام که تو را ازمن گرفته اند. هنوز هم باورش برام سخته و نوشتن درباره اش سختتر.
معصومه جان، الان دیگه فرزندانم بزرگ شده اند و مطمئنم اگه بودی جزو عزیزترین کسانت بودند. پسرانم مدتی ست خیلی در مورد سرگذشت تو ازم سوال میپرسند، الان بخوبی میدونن چه جایگاهی در قلب و زندگی من داشتی. امسال پسرم (عزیز) یکی از عکسهای تو رو بعنوان هدیه بمن داد، چون میدونست در تمام این مدت عکسات فقط تو آلبوم هام بود، آلبومی که توان باز کردن و نگاه کردن به عکساشو نداشتم. الان عکستو گذاشتم کنار اون بلوزی که تو زندان برام بافته بودی. همه میدونن ارزشمند ترین هدیهای که در تمام عمرم گرفتم هنوز همون بلوزیه که با دستای خودت برام بافتی.
راستی معصومه جان، پارسال چندتا از دوستانت رو دیدم، همونایی که باهاشون در زندان بودی. احساس میکردم تو برگشتی پیشم. دیدن دوستات به من نیرو و توان تازهای به من داد، به من انگیزه داد تا بتونم در مورد سرگذشت تلخی که برات رقم زدند بنویسم. ازشون سؤال کردم، از خیلی ها. در آخر تونستم آنچه بر سرت آوردند و آنچه بر تو گذشته بود را تجسم و با تمام وجودم حس کنم.
اکنون این سرگذشت تلخی را که بر تو گذشته مینویسم تاریخ و مردم قضاوت کنند چگونه رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی در نهایت توحش و بدون ذره ای وجدان و مروت، جان شیرینت را گرفتند تنها به جرم اینکه برادرانت پیشمرگه بودند.
روزی که معصومه را دستگیر کردند:
ساعت هفت صبح روز۱۹۸۲/۱۱/۱۴ بود. پاسداران رژیم آخوندی پس از آنکه اطراف خانه را محاصره میکنند، تعدادی از آنها وارد خانه معصومه میشوند. معصومه شب قبل نیز به مانند سایر شبهای دیگه لباسهای مدرسه اش رو کنار رختخواب خودش گذاشته بود. پاسدارها که به منزل معصومه هجوم برده بودند پس از بازرسی کل منزل، وقتی چیزی پیدا نمیکنند رو به زنده یاد معصومه کرده و بهش میگن لباسهات رو بپوش و باید با ما بیای چند سوال ازت میپرسیم. با زور و تهدید معصومه رو با خودشون میبرن.
وقتی مادرش متوجه میشه که میخوان معصومه رو با خودشون ببرن، جلو ماشین اونا رو میگیره و میگه نمیزارم دخترم رو با خودتون ببرید یا آزادش کنید یا منم همراه معصومه ببرید. یکی از پاسدارها به مادر معصومه میگه: « خواهر میبریم چند سؤال ازش میپرسیم و برش می گردونیم !». مادر معصومه حرف اونا رو باور نکرده و همچنان برای آزادی دختر بیگناهش از دست این جلادان تلاش میکنه، در نهایت یکی از پاسدارها وحشیانه اون را هل میده و مادر درمانده معصومه به زمین میافتد و آن جلادان تشنه به خون معصومه را با خودشون میبرن.
در همان روزی که معصومه دستگیر شد پاسداران رژیم به چندین منزل دیگر نیز هجوم برده و چندین دختر جوان و نوجوان بیگناه از جمله ( آرزو نعلی – پرشنگ بلوری – منیره بلوری – منیژه برجان و…) را دستگیر میکنند، تنها به جرم اینکه برادران آنها پیشمرگه کومله بودند. آن روز مردم مهاباد به خیابانها آمدند و نسبت به دستگیری و اعدام جوانان از سوی رژیم جلاد آخوندی دست به اعتراض زدند. رژیم نیز به آنها حمله کرده و خیلی های دیگر را نیز دستگیر میکند.
معصومه را نیز به مانند سایر دستگیرشدگان و کسانی که سرنوشتی همانند او داشتند به مدت دو هفته در سلول انفرادی نگه داشته و پس از تحمل آزار و شکنجه بسیار به زندان عمومی منتقل میکنند. حدوداً چهار ماه را در زندان مهاباد سپری کرد، طی این چهار ماه خاطرات تلخ و شیرین زیادی را برای دوستان و خانوادهاش به یادگار گذاشت. مثلاً وقتی که بخاطر نبود امکانات بهداشتی و محروم بودن از حمام کردن، کک و شپش به جان این دختران بیگناه میافتد خودشون دست به کار شده و شروع میکنن به تراشیدن موی سرشون، این قیافه جدید برای مدتی دستمایه شوخی و خنده خودشون و همبندیهاشون رو فراهم میکنه.
زمانی که در زندان بودند، ارتباط بسیار نزدیکی چه از نظر فکری و چه از نظر روحی بین این دختران ایجاد میشود. صمیمیتی که روز به روز بیشتر شده و هر روز بیشتر به هم وابسته میشدند و محرم اسرار هم بودند.
به بیشتر دختران حکمهای طولانی مدت زندان دادند از جمله معصومه بیگناه که به تحمل شش سال حبس محکوم شده بود. دختران را برای سپری کردن حکمشان به زندان بند ارومیه منتقل میکردند. زندانهای ارومیه پر بود از جوانان و نوجوانان کورد که یا مدنی بودند یا هوادار یک حزب و گروه. دختران را هم به زندان بند منتقل کرده و در آنجا نیز هم بند بودند.
معصومه بخاطر داشتن روحروحیه ای قوی و ارتباط گرم و صمیمانه با سایر زندانیان، همواره مورد توجه دیگر زندانیان بود و همه او را دوست داشتن واین سبب ایجاد حلقه ای قوی از محبت و دوستی بین او و سایر زندانیان شده بود. پس از گذشت پنج ماه دوباره معصومه رو به زندان مهاباد برمیگردانند. به گفته دوستانش معلوم بود که کسانی زیر شکنجه برعلیه او اعتراف کرده بودند. در زندان مهاباد سرنوشت داستان دیگری را برایش رقم میزند. سرنوشتش گره میخورد به سرنوشت سه دختر بیگناه دیگه به نامهای : مریم فاروقی – نسرین پاکنیا و صفیه محمدی.
این چهار دختر بیگناه را وحشیانه شکنجه روحی و جسمی میدهند بطوریکه آثار این شکنجه ها تا آخرین روز زندگیشان بر تن و روانشان ماندگار بود.
روز ۱۹۸۳/۸/۲۲ ساعت ۳ بعدازظهر این چهار دختر رو به زندان بند ارومیه منتقل میکنند. پیشوازی گرمی از سوی سایر زندانیان از آنها میشود. اثر استامپ قرمز بر روی انگشت هر چهار دختر نمایان بود. وقتی بعضی از زندانیان در این مورد ازشون سؤال میکنن، میگن که حکم اعدام برامون صادر کردند. سایر زندانیان و همبندیهایشان با نوازش و محبت دلداریشون میدن و میگن نگران نباشید این کارها فقط بخاطر ترساندن شماست.
انگشت بزرگ پای چپ معصومه زیر شکنجه جلادان رژیم ( چون معصومه به کاری که انجام نداده بود اعتراف نمیکرد تحت شکنجه شدید بود ) بشدت زخمی شده و عفونت کرده بود، این توان معصومه رو بریده بود. در بین زندانیان یک خانم پرستار به اسم شوکت خانم خیلی سعی میکرد به معصومه کمک کنه. شوکت خانم به یکی از مسئولین زندان ( خواهران زینب ) میگه وضعیت پای معصومه خیلی ناجوره و نیاز به معالجه فوری داره، تنها جوابی که میگیره یه پوزخند از طرف اون مسئول بود.
ناعلاج زندانی های دیگه با کمک هم به یاری معصومه و آن سه دختر بیگناه دیگه میان. معلوم بود که این دختران مدت زیادی از حمام کردن محروم بودند. آنها رو به حمام برده و پس از آن به مداوای زخمهایشان میپردازند. پس از مدتی که حالشان کمی بهتر میشه دور هم جمع شده و درباره سرنوشت و آنچه در این مدت برسرشان آورده بودن حرف میزنند. این چهار دختر بیگناه اگرچه مدت زیادی زیر شکنجه بودند ولی همچنان روحیه خودشون رو حفظ کرده بودند. خنده روی لبانشان گویای این واقعیت بود.
ساعت ۱۰ شب بود. این چهار دختر داشتن خودشون رو برای خوابیدن آماده میکردند که پاسداران رژیم به بند آنها هجوم برده و هر چهار دختر رو با خودشون میبرن. وقتی داشتن اونا رو میبردن، بین اونا و دیگر زندانیان هیچ حرفی ردوبدل نشد ولی نگاهها یک دنیا حرف داشت. ترس، حسرت، امید و هزاران کلمه دیگه رو میشد از نگاه این دختران بیگناه خواند. بخوبی میدانستند که این آخرین لحظات زندگی و آخرین دیدارشان است.
ساعت ۱ نصف شب روز ۱۹۸۳/۸/۲۳، جلادان و خونخواران رژیم آخوندی این چهار دختر بیگناه، این چهار فرشته معصوم و این چهار دل مملو از امید و آرزو را ناجوانمردانه آماج تیر تفنگهایشان کرده و اعدامشان میکنند.
این چهار دختر اکنون در گورستان رضوان ارومیه و در کنار هم سر بر بالین خاکی سرد نهاده اند تا آن پیمان دوستی که با هم بسته بودند ابدی و جاودان بماند. روحشان شاد و یاد نامشان جاودان
سعید سرهنگی برادر زنده یاد معصومه سرهنگی
آلبوم عکسهای زندەیاد معصومە سرهنگی