صفیه جان تو هم عموزاده ی من بودی و هم خواهری که هر دو از شیره جان یک مادر نوشیده بودیم. با تمام وجودم دلتنگت هستم و از ته قلبم به یادتم. صفیه دختری بود به مانند الماس. متاسفانه وقتی صفیه بدون دادگاهی تیرباران شد،من کودکی خردسال بودم. از مدتی قبل بنا به درخواست دوستان عزیزم مشغول به نوشتن زندگینامه و خاطرات صفیه هستم.
قلم خشکیده در دستم و توانایی نوشتن این همه عظمت و استقامت و بردباری یک دختر جوان در زندانها و سیاه چاله های ایران را ندارد.به این می اندیشم، گونه ممکن است شخصی به این اندازه سنگ دل و بیرحم باشد که بتواند حکم اعدام دخترجوان نوزده ساله ی بیگناهی را که هزاران امید و آرزو در دل دارد را صادر کند.
صفیه، در سال 1343 خورشیدی، در خانواده ای زحمتکش چشم به جهان گشود،عهد کرده بود دوران تحصیل خود را با موفقیت بگذراند،تا شاید بتواند شغلی پیدا کند و برای گذران زندگی کمکی برای خانواده باشد.
با علاقه و شور و شوق بسیار چهارم دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشته و آرزوی رفتن به دانشگاه را داشت. صفیه خودش را برای رسیدن به هدفش آماده میکرد که به دلیل نارضایتی مردم در برابر حکومت شاهنشاهی و حکومت اسلامی، جنبشی به پا خاست. صفیه یکی از اعضای این جنبش بود، یک عضو سیاسی چپگرا و بسیار فعال نیز بود.
پس از بر سر کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی , صفیه نیز فعالیت خود را در تشکیلات مخفی حزب کومه له آغاز نمود. وی یکی از فعالان شهر مهاباد به شمار میرفت.صفیه با احساس مسئولیتی مثال زدنی و مشتاقانه فعالیت میکرد.
صفیه شاگرد بسیار زرنگی نیز بود، هم همرزمان سیاسی او و هم دوستان همکلاسی اش از صفیه بعنوان دوست و همکلاسی و همرزمی خستگی ناپذیر و بااراده و شجاع یاد میکنند.
در زمان مبارزات دوازدهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و دو مردم کوردستان، زمانی که گروهی از پیشمرگان کومه له به مهاباد بازگشتند، جنگی شروع شد و صفیه نیز با همان همت و اراده ی جدی در مبارزه به همکاری و همیاری این گروه از پیشمرگان مبارز در شهر مهاباد شتافت.
در این جنگ خسارات و صدمات مالی و جانی بسیاری به دشمن ملت کورد و رژیم زده شد. دشمن ضربه ی سنگینی خورده بود. متأسفانه بسیاری از اعضا و هواداران کومه له را در مهاباد شناسایی کرده بودند. صفیه نیز یکی از آنها بود. در یکی از روزهای بهاری که صفیه از خواب بیدار شده بود و خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کرد، در کوچه صدایی می شنود، صدای خانمی که سراسیمه می گوید : ای داد، اومدید چه کسی را دستگیر کنید؟ آن روز پسر عموی صفیه، واحد، که او نیز یکی از پیشمرگان کومه له بود و متأسفانه جانش را فدای میهن و هموطنانش کرد، با چند تن از دوستانش، همراه با کلی اعلامیه و نشریه و دارو در منزل صفیه بودند.
وقتی در زدند، صفیه خودش در را باز کرد. مأمورین می گویند که به دنبال صفیه آمده ایم، صفیه بجای اینکه فرار کند برای نجات جان همرزمانش که در خانه بودند فداکاری کرده و خود را تسلیم آن دژخیمان می کند.
صفیه در زندان مهاباد در بند بود. اصلا به خانواده اش اجازه ی ملاقات نمی دادند. تا مدتها پدر و مادر زحمتکشش، هر روز صبح قبل از طلوع خورشید، به امید گرفتن ملاقات و خبری از صفیه، به زندان مهاباد می رفتند و ناامیدانه به خانه بازمی گشتند.
دوستانی که با صفیه زندانی بودند تعریف می کنند که صفیه خیلی شکنجه شده بود، ولی استقامت و بردباری و اراده اش باعث محبوبیت بیشتر او در میان زندانیان دیگر شده بود.
یکی از دوستانش می گوید:هر وقت اسم صفیه را می شنوم،صورت خوش خنده و خوشحالی جلوی چشمانم ظاهر می شود.
«آه! صفیه جان، دخترم، نمی دانم چطور تو را آرام کنم،نمی دانم که جسد خون آلوده ت در زیر خاک آرام گرفته ؟ آخر گناه تو چه بود؟ به کدامین گناه تو را از من گرفتند؟ عزیز مادر، دختر شیرینم ! فرصت نشد لباس عروسی بپوشی و تور قرمز را به صورتت بندازی ! تنها آرزوی مرا ازم گرفتند. من نیز آن آرزو را تور سرخی کردم و بر قاب عکست انداختم»
اگر صفیه را می شناختید و با او رفت و آمد داشتید، او را به مانند خورشیدی می دیدید که با نور خود به دوستانش گرمی و روشنی می بخشد.
دختر نوزده ساله ای که تمام عظمت و شکوه و جاودانگی را در روح و قلبش داشت.
صفیه، در مرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و دو شمسی به همراه سه تن از دوستانش، نسرین پاکنیا و معصومه سرهنگی و مریم فاروقی در زندان دریای ارومیه تیرباران شدند.
تعریف می کنند، وقتی آن چهار دختر را به زندان دریا در ارومیه آوردند به آنها گفتند ؛ باید به حمام بروید، برای اینکه به جایی خواهید رفت که حمامی در آنجا نخواهد بود.
و آنها حدس می زنند که جلادان رژیم میخواهند اعدامشان کنند.
لبخند و استقامت و اراده ی این چهار دختر هنوز هم زبانرد بسیاری از زندانیانی است که جان سالم به در برده اند.
وقتی خبر مرگ صفیه را به خانواده اش دادند، مادرش باور نمیکرد که صفیه را اعدام کرده باشند.
مادرش در کمال ناباوری به آنها می گوید که جسد دخترم را به من نشان دهید، ولی آنها فقط لباسهای او را پس می دهند و به او می گویند که او را در گورستان رضوان ارومیه به خاک سپرده اند.
مادر صفیه، به همراه چند تن از مادر اعدام شدگان دیگر، به قبرستان رضوان ارومیه می رود و با چنگ زدن می خواست قبر را باز کند و ببیند که آیا صفیه واقعا در آنجا دفن شده است یا نه؟
ولی متأسفانه از هوش می رود و نمی تواند ادامه بدهد، به همین دلیل خاک را دوباره روی قبر می ریزند و با ناامیدی و دلی آکنده از غم به مهاباد بازمی گردند.
مادر صفیه، تا روز مرگش نیز نتوانست مرگ دخترش را باور کند.همیشه چشم به در، منتظر و چشم به راه صفیه بود تا به خانه باز گردد.
و یا شاید هم نمی توانست همچین مرگ ناعادلانه ای را بپذیرد.
مادرش در سوگ فرزندش همیشه برای تسلی روحش مرثیه و وادی می خوانده است.
جه رگم سووتا، پشتم شکا، روله هه ناسه ساردکم.
آن دست بشکند که تو را آزار داد،
آن دست بشکند که تو را از من جدا کرد،
آن دست بشکند که روح شیرین تو را از تنت جدا کرد،
دختر شیرینم، لا لا لا لای، بخواب که من الان، بی کس شدم و هیچکس به دادم نمی رسد.
چطور توانستند تو را تیر باران کنند،نازنینم، روح شیرینم،هرگز تو را فراموش نمیکنم،نام و یادت همیشه، در دلمان زنده و جاودان می ماند،تو هم دختر عمویم بودی و هم یک خواهر و یک قهرمان و اسطوره ی استقامت.
همواره از اعماق قلبم آرزوی دیدار دوباره ات را دارم،احساس زیبا و صمیمانه ی کژال بلوری، تقدیم به زنده یاد صفیه.
تۆ هەتاو بووی
گوڵێکی هەڵوەریوی کاتی مێر منداڵیم بووی
تۆ ڕووباڕ بووی، ڕووباڕ لە کوێ دەمرێ؟
دڵی دایکت و دایکم و دایکان قەت نابورێن
لە دەستی ڕەشی ئەوانە کە گوللەیان باراند لە سەر لەشی تۆ،
تۆ ئەستێرەی گەشی ڕێگامان بووی
تیشکی تۆ گوڵی لە خەو هەستاند،
سەوزاییت دا بە گوڵ و گیا، سەفیەی چاوگەش و جوان.