اواخر سال ۱۳۶۱ بود. کمکم نشانه های آمدن بهار پدیدار میگشت و مردم هم خوشحال از تمام شدن زمستانی سرد و خشن، خود را مهیای پذیرایی از بهاری سرسبز و پر طراوت مینمودند. سرانجام بهار فرا رسید. بهار سال ۱۳۶۲،( سالی که خاطره اش تا ابد همچون خنجری دل مهاباد و مردمانش را آزرده میکند و زخمی را بیاد میآورد که هنوز هم دل خانوادههای قربانیان جنایات رژیم جمهوری اسلامی را بدرد میآورد).
البته باید بگویم که در بهار کوردستان، همواره بجای گل و شکوفه، باران توپ و گلوله و ترس و وحشت از این رژیم سفاک و آدمکش مهمان خانەهای مردم کوردستان بوده و هست. شبپرستان و خفاشان و زالو صفتان این حکومت اسلامی، همواره در کمین صید و شکار آهوان و غزالهای کورد (جوانان کورد) هستند.
با فرا رسیدن بهار، شب پرستان به جنب و جوش افتادند. گشت های ثارالله چنان در تکاپوی یافتن شکار بودند که گویا این خون آشامان تشنه به خون جوانان این دیار، در سرتاسر زمستان نتوانستهاند شکاری بیابند. رعب و وحشت مهاباد را فرا گرفته، جوانان و نوجوانان را میگیرند و سوار بر پاترول هایشان بسوی سلاخ خانەها و تاریکخانه هایشان میبرند.
تازه چند روز از آن نوروز لعنتی گذشته بود. به خانه بازمیگردم و با خانواده شام مختصری میخورم. پس از شام خوردن هرکدام به گوشهی تنهایی خود پناه برده و غرق درافکار خود بودیم. سکوتی دیوانه کننده و دهشتناک فضای خانه را فرا گرفته بود. گویی حادثهای، ماجرایی در شرف وقوع است. موقع خوابیدن فرارسید و هر یک در گوشهای سر بر بالین نهادیم.
افکارم درگیر وضعیت شهر و جو حاکم بر شهر بود و اینکه چگونه روز قبل بسیاری از جوانان بیگناه را در خیابان و بدون دلیل دستگیر کردند. در این افکار غوطهور بودم، کمکم خوابم برد. خوابم برد در آن شب تاریکی که ماه و ستارگان نیز خود را پشت ابرهای سیاه پنهان نموده بودند. در خواب بودم که یک ناگه با صدایی بلند از خواب پریدم، کمی چشمانم را باز کردم، آری صدای گریه و التماس مادرم بود. نیمه شب آن شب پرستان جهل و خرافات از طریق پشت بام وارد خانه ما شده بودند.
مادرم که در اتاق جلو خوابیده بود متوجه حضور آن جلادان شده و وحشت زده فریاد میزد، با تهدید میخواستند او را وادار به سکوت کنند. اتاق مرا میخواستند، دو نفر از این سبزپوشان بر بالین من آمده و اسمم را صدا زدند، رحیم؟ من نیز که کمی شوکه شده بودم گفتم بله رحیم هستم. پاشو، پاشو لباسهایت را بپوش. آن دو سبز پوش مزدور دستم را گرفته و از رختخواب بیرونم آوردند. چشمم به پدر و مادرم افتاد که در گوشه اتاق با گریه و التماس میخواستند جلو بردن من توسط این جلادان خون آشام را بگیرند ولی چه فایده؟ جز پرخاش و تهدید جوابی نگرفتند. لباسهایم را پوشیدم، یک لحظه به فکر فرار افتادم. منتظر فرصت بودم و در یک لحظه خودم را از دستشان رها کردم و به سمت در حیاط دویدم. حیاط و پشت بام پر بود از این سبز پوشان و مزدورانی که همراهشان بودند و تفنگ هایشان را به سوی من نشانه گرفته بودند. چارهای جز تسلیم شدن نداشتم. از منزل خارج شدیم، در خیابان یک تویوتا پر از پاسدار و یک پاترول را دیدم که چند نفر داخل آن بودند. یکی از آنها را شناختم، همسایه مان بود. سریع چشمانم را بستند و به داخل پاترول انداختند. پاترول پس از چند لحظه حرکت کرد. از آن نفری که دیده بودم و همسایه مان بود پرسیدند کجاست؟ او نیز آدرسی را به آنها گفت که یک آن شوکه شدم. آری آدرس منزل برادرم عبدالقادر بود، در آن هنگام گویی که دنیا برایم به آخر رسیده….
زندەیاد “عبدالقادر بایزیدی” یک معلم بود و در روستاهای بوکان (آختتر) و در شهر مهاباد نیز مشغول خدمت به فرزندان کوردستان بود. زندەیادعبدالقادر بایزیدی در سال ۱۳۳۱ در خانوادهای متوسط و زحمتکش متولد شد. وی فرزند بزرگ خانواده بود و عزیز دل پدر، مادر، خواهر، و برادرانش بود. بعد از پایان تحصیلات متوسطه به استخدام آموزش و پرورش در آمده و مشغول خدمت در مناطق محروم کردستان گشت. وی قبل از انقلاب ننگین اسلامی، ازدواج نمود و حاصل این ازدواج سه فرزند پسر بود. عبداقادر نه تنها پدری مهربان و دلسوز برای فرزندانش بود بلکه همسری مهربان و برادری بینهایت فداکار برای خواهر و برادرانش بود. به گفته دوستانش بخصوص آنهایی که در قید حیات هستند زندهیاد عبدالقادر دوستی صادق، دوست داشتنی و رفیقی به تمام معنا بود.
اوایل بهار سال ۱۳۶۲ جلادان رژیم آخوندی نیمه شب به خانه وی هجوم برده او را جلو چشم همسر و فرزندان خردسالش دستگیر میکنند. خانواده چند ماه از عبدالقادر و برادرش رحیم بیخبر بودند. بیشتر زندانیان را به بند عمومی منتقل کرده بودند ولی زندەیادعبدالقادر را چون به کاری که نکرده بود اعتراف نمیکرد همچنان در سلول انفرادی و تحت شکنجه نگه داشته بودند.
در اعتراف تلویزیونی قربانیان که از شبکه مهاباد پخش شد، زندەیادعبدالقادر آخرین نفری بود که حرف زد و فقط همین را گفت که او تنها یک هوادار ساده بوده و بس. در همان محل پخش اعتراف، توسط بازجو و شکنجهگر (قاسم سلاخ) تهدید به شکنجه بیشتر و مرگ میشود(سرت را میبرم), زیرا آنگونه که آنها از او خواسته بودند اعتراف نکرد.
باز هم او را به زندان و سلول انفرادی برده و علیرغم اینکه عبدالقادر ناراحتی قلبی داشت و عمل باز قلب شده بود، جلادان و شکنجهگر های رژیم بدون هیچگونه رحم و مروتی و بدون درنظر گرفتن شرایط جسمی، همچنان به شکنجه دادن وی ادامه میدادند. نحوه محاکمه او نیز مانند سایر زندانیان و قربانیان جنایات رژیم، توسط حاکم شرع وقت و نماینده تامالاختیار خمینی دجال، خلخالی جنایتکار و تشنه به خون انجام شد. یک محاکمه فرمایشی چند دقیقهای که در آن زندانیان بیگناه را روی یک حلبی خالی روغن مینشاندند (حتی اجازه نداشتن روی صندلی بنشینند ) و خلخالی جلاد و روانی، پس از خواندن اعترافات اجباری زندانی، حکم اعدام را صادر میکرد. بدون اینکه اجازه حرف زدن یا دفاع از خود را داشته باشند.
خانواده زندەیادعبدالقادر نیز همانند خانواده سایر زندانیان بیگناه روزانه به جلو درب زندان رفته و جویای حال فرزندانشان میشدند. تعداد زیادی از زندانیان را به زندان ارومیه منتقل کردند از جمله عبدالقادر. در آنجا با ارائهی نامەای که توسط خانوادهاش از دکتر معالجش (دکتر شیخ) در تهران، گرفته بودند موفق به دیدار وی میشوند. اجازه یک ملاقات حضوری چند دقیقهای به او میدهند. آثار شکنجه های وحشیانه جلادان رژیم بر جای جای بدن او دیده میشد. در این ملاقات او نامهای را که سایر قربانیان و زندانیان بیگناه مهابادی با دستخط خودشان نوشته بودند و اذعان کرده بودند که آنها بیگناه بوده هر اعترافی که کردهاند زیر شکنجه بوده و اعتباری ندارد و حتی نحوه شکنجه را نیز در آن نوشته و امضا و اثر انگشت (با خودکار) زده بودند را به مادرش داده و توانست این مدرک مهم را به خارج از زندان بفرستد.
شبی که بدون اطلاع زندانیان بیگناه را از زندان ارومیه به تبریز منتقل کرده بودند، یک جوان که معلوم شد از نگهبانان زندان ارومیه بوده، به درب منزل پدری زندەیاد عبدالقادر آمده و نامه ای یک خطی را به آنها داده و سریعاً از آنجا دور میشود. نامه توسط عبدالقادر نوشته شده بود « ما را برای اجرای حکم اعدام به تبریز فرستادند، سریعاً به تبریز بیایید».
همان شب خانواده عبدالقادر، سایر خانوادههای زندانیان را از ماجرا مطلع نموده و صبح زود تمام خانواده ها جلو درب (خانه جوانان) جمع میشوند. اسامی کسانی را که به تبریز فرستاده بودند را نوشته و به خانوادهها میدهند. همان روز خانواده زندانیان و قربانیان بیگناه به تبریز رفته و جلو درب زندان تجمع میکنند. فقط یک نفر اعدام نشده بود، ایشان خانم [ نام این بانو نزد سایت نمیران محفوظ میباشد]بودند. به خانوادەی او وقت ملاقات داده و به بقیه خانوادهها گفتند برید به قبرستان وادی رحمت تبریز.
خانوادەها اعتراض نموده و درب زندان را سنگ باران میکنند. نیروهای مزدور ثارالله مداخله کرده و همه را دستگیر و بازرسی میکنند. سپس سه نفر را نگه داشته و به خانوادهها گفتند اگر نروید اینها را نیز اعدام میکنیم. کسی آنجا را ترک نکرد، کسی باور نمیکرد که فرزند بیگناهشان به این راحتی اعدام شده باشد. خانوادهها در قهوه خانەای روبروی زندان جمع شده بودند که شخصی با لباس نظامی به میان آنها میآید و با زبان کوردی (اهل سنندج) میگوید که میخواهد فقط با دو نفر حرف بزند. مادر و برادر زندەیاد عبدالقادر پیشقدم شده و با او به گوشهای خلوت میروند. آن شخص قسم میخورد که خودش شاهد بردن زندانیان برای اعدام بوده و میگوید آنها ۳۳ نفر بودند، یک جوان کم سن و سال که جلو تر از همه میرفت و سرود (ای رقیب) را میخواند و با نشانی که داد معلوم شد (نجات ماملی) بوده، همچنین گفت که یک نفر هم که عمل قلب شده بود و تحت شکنجه شدید بوده و نمیتوانسته راه برود و دستش را گرفته بودند (عبدالقادر بایزیدی) و یک نفر که قد بلندی داشت (قادر کاکه ممی) و… این شخص در پایان گفت که دیگر تحمل ندارم و این آخرین باری است که من را میبینید و میروم داخل حزب دموکرات.
با شهادت این فرد و نشانههایی که داد تقریباً مشخص شد که شب قبل همه را اعدام کرده بودند. خانوادهها شب را همانجا در داخل اتوبوس مانده و صبح دوباره به جلو درب زندان برگشته و خواهان آزادی آن سه نفر شدند. با گرفتن تعهد آنها را آزاد کرده و به یک نفر از هر خانواده قربانیان اجازه دادند برای گرفتن وسایل عزیزانشان وارد زندان بشوند.
ساعت ۱ بعدازظهر خانوادهها به سوی قبرستان وادی رحمت تبریز رفتند. هیچکس باور نمیکرد که این قبرها، قبر عزیزانشان باشد.
لازم به ذکر است این رژیم پس از اعدام این افراد بیگناه دست از آزار و اذیت خانوادههای داغدار این جانباختگان برنداشته و حتی اجازه برگزاری مراسم ختم را نیز (با تهدید و ارعاب) به آنها نداد. پس از گذشت ۳۷ سال از این جنایت اکنون نیز رژیم آخوندی سعی در پاک کردن آثار جنایاتش دارد و به امید نابودی سنگ قبر و نام و نشان این عزیزان به خانوادهها اجازهی تعویض یا ترمیم سنگ قبر ها را نمیدهد.
نه میبخشیم نه فراموش میکنیم
این نوشته شرح حال کوتاهی است از آنچه توسط رژیم جمهوری اسلامی جنایتکار بر خانواده زندەیاد عبدالقادر بایزیدی و همچنین خانواده سایر جانباختگان بیگناه مهابادی در سال ۱۳۶۲ گذشته، در بسیاری از موارد کلام از بیان میزان خشونت و توحش این رژیم نسبت به این جانباختگان بیگناه و خانواده هایشان قاصر میماند اما برای آشکار شدن ابعاد وحشتناک جنایت رژیم جمهوری اسلامی باید سکوت را شکست، باید گفت، باید نوشت.
نویسندە: خبات بایزیدی (فرزند زندەیاد عبدالقادر بایزیدی)
بخشی از عکسهای یادگاری زندەیاد عبدالقادر بایزیدی