Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

جانباخته سیف الله فیضی نوجوان 15 ساله اهل بوکان در تاریخ 6 شهریور 1358 به همراه 19 تن از جوانان و روشنفکران شهر سقز ( که تعدادی از آنها کادر نظامی بودند و از همکاری در کشتار و سرکوب ملت کرد امتناع کرده بودند ) به دستور خلخالی جلاد اعدام گردید .

یادش گرامی باد .

قسمتی از شرح ماجرا از مرکز اسناد حقوق بشر ایران:

زندەیاد (سیف‌اللە فیضی)

سیف الله فیضی فرزند مصطفی و فاتمە پسر پانزده ساله ای از شهر بوکان درهمان نزدیکی بود که در طی جنگ در سقز دستگیر شده بود. خواهرش، گوهر فیضی، به یاد می آورد که برادرش مانند بسیاری از جوانان کرد، برای بردن غذا و دیگر تدارکات برای مبارزان کرد، کمک می کرد. به او گفته شد هنگامی که فیضی به همراه یک گروه 20-30 نفری مشغول تحویل غذا به مبارزان بود، یک هلیکوپتر ارتشی بالای سر آنها چرخیده و قلابی به پائین انداخت که این پسر را گرفتار نمود. این هلیکوپتر سپس وی را در حدود ده مایل بر روی سطوح ناهموار و کوهستانی، بر روی زمین کشید تا از خط مقدم جبهه دور شده و به پادگان نظامی در سقز رسیدند. راه پر از صخره و بوته های خار بود و در طول این سفر دهشتناک، بازوی فیضی در اثر برخورد به یک تخته سنگ شکست.

در پادگان، تجهیزات پزشکی برای درمان فیضی وجود نداشت و وی را به بیمارستان سنندج منتقل ساختند. در طول سفر با هلیکوپتر به طرف بیمارستان، یکی از پاسداران تهدید کرد که وی را در وسط پرواز به پائین پرت خواهد کرد. اما به هر حال، خلبان شدیداً مخالفت کرده و موفق شد فیضی را به بیمارستان سنندج ببرد. فیضی تحت درمان قرار گرفت و بعداً به سقز بازگشت.

گوهر فیضی به یاد می آورد که برادرش چند روز پس از بازگشت اش مورد بازجوئی قرار گرفت:

«خلخالی وقتی قاضی شد به سقز آمد. برادرم را پیش او بردند. بدون آنکه دادگاهی برگزار شود یا از او بپرسند قضیه او چیست و یا وضعت سلامت روحی و جسمی او چگونه است از او پرسیدند چه کاره هستی؟ او گفت: “من به مردم کمک می کردم و بین آنها غذا و دارو پخش می کردم”. به او می گویند رهبرش چه کسی است؟ می گوید د دکتر قاسملو. بعد خلخالی که چوب باریکی در دست داشت به برادرم می گوبد پس برو آنطرف وایستا. در همین حد از او سوال و جواب شد».

به خانواده فیضی گفتند برای ملاقات وی که در بازداشت بود بیایند، بنابراین آنها هم برای او لباس تمیز و غذا برداشتند و با اتوبوس به طرف سقز حرکت کردند. گوهر به خاطر می آورد که در راه زن های بسیاری را دید که چادر سیاه پوشیده بودند. همانطور که به سقز نزدیک می شدند، حدود 300 تا 400 زن و مرد را دیدند که پیاده راه می رفتند. اتوبوس توقف کرد و راننده از آنها پرسید که آیا اتوبوس می تواند وارد شهر بشود. آنها پاسخ دادند که اتوبوس می تواند، اما شهر تحت حکومت نظامی است و توصیه کردند که از جاده های اصلی دور بمانند. هنگامی که مسافران علت را پرسیدند، آنها گفتند آیت الله خلخالی آن روز در حدود بیست تن را اعدام کرده است، از جمله پسری که هنوز 16 سا لش هم نبوده است. آنها همچنین گفتند که یک گروه هم اعدام نشده اند.

زندەیاد (سیف‌اللە فیضی)

احساس دلشوره و نگرانی شدیدی گوهر فیضی را فرا گرفت و امیدوار بود آن نوجوان قربانی، برادرش نبوده باشد. هنگامی که اتوبوسشان به مقصد رسید، وی، مادر و خواهرانش پیاده شدند و به همراه گروهی که اکثراً زن بودند، به طرف پادگان نظامی سقز پیاده به راه افتادند. سربازها در پادگان نظامی به سوی آنها شروع به تیراندازی کردند. زن ها به زمین افتاده و پناه گرفتند. فردی با بلندگو از برج مراقبت به گروه اخطار داد که نزدیک تر نیائید، در غیر اینصورت به شما شلیک شده و کشته خواهید شد. یک نگهبان بیرون آمده و علت آمدن آنها به پادگان را جویا شد. آنها پاسخ دادند می خواهند بستگانشان را که در حبس هستند ملاقات کنند. مأمور به آنها گفت به مسجد مرکزی در شهر بروند. او گفت تمام زندانی ها آزاد شده و در آنجا منتظر[شان] هستند.

خانواده فیضی مضطرب و نگران به طرف مسجد به راه افتادند. مسجد پر از جمعیت بود اما به آنها گفتند مردم اعدام شده اند و آنها باید برای شناسائی اجساد کمک کنند. گوهر تودهای از اجساد انباشته شده بر روی هم را دید که روی آنها یخ ریخته بودند. تعداد زیادی از مردم، که بسیاری از آنان در حال گریه و شیون بودند، دور اجساد ازدحام کرده و سراسیمه و هراسان سعی داشتند اجساد بستگانشان را شناسائی نمایند. گوهر به یاد دارد که:

«از یک طرف من وحشت زده و شوکه شده بودم و از طرف دیگر ناخود آگاه بطرف اجساد کشیده می شدم. من و برادرم خیلی به هم نزدیک بودیم و اغلب او من را از مدرسه به خانه می برد و دستش را بر روی شانه من می انداخت. برای همین دستها و انگشتان او برای من خیلی آشنا بود. وقتی جسد او را دیدم – در آنجا توده ای از اجساد بود – او را شناختم. دستهایش را بوسیدم. سینه اش سوراخ سوراخ شده بود. 10-20 تا خورده بود. جای طناب هم دور گردنش بود و بازویش هنوز در گچ بود. جیغ کشیدم که این برادر من است.

نوشتە: امیر لطف‌اللە نژادیان